من و کار و زندگی و ... بازم من!(۲)

آینه اتوموبیل برای این نیست که رو به عقب رانندگی کنی؛ پس از گذشته درس میگیرم نه اینکه در گذشته زندگی کنم.
من یه آقایی و میشناسم که قرار بود فروردین گذشته با یک دختر خانوم خوب نامزد و بعد از چند ماه عقد کنه، ولی اون روز هنوز که هنوزه نرسیده؛ میدونی چرا؟ چون آقا فکر میکنه چون دیگه مث قبل از نامزدش خوشش نمیاد و عاشق کشته مرده اش نیست، پس اگه باهاش ازدواج کنه بدبخت میشه!!!!!!!!!!!! و فقط هم با این خانوم نیست که مشکل داره، رابطه اش با هر دختری که جدی جدی میشه، بعد از 2 ماه به هم میخوره همش هم تقصیر خودشه، یعنی یه بهونه الکی میتراشه و ==<دختر جون شمارو بخیر و مارو بسلامت! محمد میگه همه این کارا برا اینه که اون آقا فکر میکنه باید الی الابد عاشق سینه چاک نامزدش بمونه ولی همچین که زندگیش یه کم روتین و عادی میشه، وحشت آقاهه رو بر میداره! که نکنه بعدا پشیمون بشم؟ به نظر تو درسته؟
من به جنبه های مثبت اشخاص بها می دم و اونها رو میبینم!
چند وقت پیش یه کتاب خریدم از ایرج پزشکزاد به نام خانواده نیک اختر، ولی فرصت نمیشد که بخونمش تا اینکه 4 شنبه شب گذشته، یکی دو ساعت قبل از خواب شروع کردم به خوندش و از تو چه پنهون خیلی خوشم اومد ازش، بعد وساطاش هم از تیکه ها و متلکایی که شخصیتای داستان به هم مینداختن، کلی میخندیدم، محمد اون موقع داشت تو هال تلویزیون نگاه میکرد، ولی یهو دیدم اومد تو اتاق نشست پیش من، بعد همینجور منو نگاه کرد؛ وقتی دید من سرم تو کتابه و بهش محل نمیدم، اومد رو تخت دراز کشید که یعنی خیلی خسته ام، برگشتم نگاش کردم و گفتم می خوای بخوابی؟ - آره! – مگه نمیخواستی اخبار ورزشی و ببینی؟ (خیلی خونسرد جواب داد) - ولش کن مهم نیست. ولی منکه میدونستم داره دروغ میگه خیلیم براش مهم بود ولی چون چیزی دستگیرم نشد چیزی نگفتم. یهو خودش گفت: حال مادرت چطور بود؟ من: امشب هنوز باهاش حرف نزدم. محمد: اه؟ خوب پریسا چی کار می کرد؟ من: چطور یاد پریسا افتادی؟ ازش خبر ندارم ولی فک کنم خوب باشه. محمد: سارا چی کار میکنه؟ دیگه کم کم داشت کفرم و درمیاورد؛ مگه من بچه ام که نفهمم این یه جور بازجوییه. پشتم و بهش کردم و شروع کردم به خوندن که یهو رسیدم به قسمتی از داستان که حالا برات مینویسم اون تیکه رو...دیگه نتونستم جلو خودم و بگیرم و زدم زیر خنده، حالا نخند و کی بخند؛ آخه زن و شوهر تو داستان درست حرفایی و به هم میزدن که من و محمد وقتی باهم جر و بحث میکنیم به هم میزنیم، مرد تو داستان هم درست عین محمد خودش و زده بود به مظلوم بازی و یه جور جلوه میداد که خیلی طلفکی حیفونکیه... همینجور که میخندیدم یهو دیدم محمد گروپی خودش و انداخته روم و سعی داره یه چیزی و از دستم بکشه بیرون، با تعجب نگاش کردم گفتم: تو امشب حالت خوبه؟ چرا اینجوری می کنی؟!!! گفت: تلفنت کو؟ داشتی با کی حرف میزدی؟! چشام از تعجب گرد شده بود گفتم با هیچکی!!! گفت: اگه با هیچکی واسه چی یه ساعته هی داری ریز ریز میخندی ولی صدات درنمیاد؟ با مامانت و پریسا و سارا هم که حرف نمیزدی، پس با کی بودی؟ اینجا بود که دلم برا سادگی و طلفکی و بودن همسر گجت پوآروم سوخید، حیفونکی یه ساعته خودش خودش و سر کار گذاشته و از خبر ورزشی به اون مهمیش زده که مثملا بیاد کشف کنه که من با کی حرف میزدم! تازه به مخیله مهندسیش هم نرسید که ممکنه خنده های من برا خوندن همین کتابی باشه که تو دستمه!!!!! همیشه میگه ما مهندسا از همه باهوشتریم و چنینیم و چنانیم؛ حالا من چیزی نمیگم ولی خداییش تو بگو کجاشون چنیننتد و چنانند؟!
داستان کتاب حکایت زن و شوهری ایرانیه به نام محمود و بدری نیک اختر که بعد از انقلاب همراه فرزندانشون فرهاد و فرشته و مادر بدری و فاطی که یه دختر بچه دهاتیه، به آمریکا مهاجرت کردند.
من میدونم که هر خزان، بهاری داره فقط گاهی شرایط اون رو دور از دسترس بنظر میاره.
موقعیت: اتاق خواب تاریک
محمود: بدری! بدری!
بدری: چیه؟ هنوز نخوابیدی؟
محمود: شنیدی امشب راجع به سهام چی میگفتند؟
بدری: حالا که چی؟ خودمان را بکشیم؟
محمود: آخر فکرش را بکن! ظرف 24 ساعت یک و نیم درصد افت؟
بدری:چرا چراغ را روشن میکنی؟ حالا شبی که کار نمیشود کرد. تازه یادت رفته چقدر بهت گفتم به این سهام اعتماد نکن؟ (پارازیت.... تا اینجا چراغ  روشن کردن بی موقع محمود و گوش نکردن به حرف خانومش و پشیمونی بعدش عین جریان ماست)
محمود: آن ماشین حساب را کجا گذاشتی؟
بدری: آقاجان. قربان شکلت، اینقدر به مغزت فشار نیاور. با آن ناراحتی قلبت یک کاری دست خودت می دهی. فردا سر فرصت صحبتش را می کنیم.
محمود: خیلی خوب قر نزن! اینهم چراغ. شب بخیر. خوابهای طلایی ببین!
(چند لحظه بعد)
محمود: بدری!بدری!
بدری: لااله الالله! باز هم جمع و تفریق سهام؟
محمود: نه. این بابا راجع به خانه فرمانیه دقیقا چی گفت پای تلفن؟
بدری:چند دفعه باید بگم؟ ...... اصلا هرچی گفت همان است که یادداشت کرده ام. چراغ را روشن کن دوباره بخوان، بعد بگذار بخوابیم.
محمود: آخر چطور به فکرت نرسید نمره تلفنش را بگیری؟
بدری: گفت فرانکفورت نمی ماند. از فرودگاه زنگ زد.
محمود: این خط ترا هم که من نمی توانم بخوانم. خودت بگیر بخوان ببینم چه خاکی به سرم کنم؟
بدری: خدایا! چه گیری افتاده ایم امشب! خیلی خوب بده بخوانم.
و این گفت و گو 10 دقیقه به طول می انجامد و بدری بدبخت نمی تواند حتی 1 دقیقه چشم رو هم بگذارد از دست محمود تا میرسیم به این قسمت ماجرا که خنده منو درآورد:
محمود: (زیر لب) ای خدا! تو فقط فریادرس بیچاره هایی! زن آدم که باید پشت و پناه مردش باشد، عین خیالش نیست. (پارازیت... آخه نصفه شبی عین کدوم خیالش باشه؟) البته تا وقتی اوضاع روبراه است، تا وقتی همه چیز هست، ثروت هست، آسایش هست، زن آدم غمخوار آدم است. اما همینکه گرفتار شدی، بدبخت شدی، دیگر خداحافظ!
بدری: آخی! بمیرم! فردا بروم برای آدم گرفتار بدبخت از همین انجمن خیریه امشبی یک اعانه ای بگیرم!
دستم درد گرفت بابا، بقیه شو و برو خودت بخون؛ آخر اینکه:
خوشبختی همین الانه. فردا نیست. دیروز هم نیست. نگاه کن!

امروز

امروز روز قشنگی است، اگر بگذارند! (پارازیت... این بگذارندش خیلی موهوممه!)
وقت نداری، انقدر کارات مونده و نرسیدی انجامشون بدی و بازم کار رو کار اومده که نمی دونی باید  چی کار کنی؟! ته دلت قلقلک میاد که به حرف شیطونه گوش بدی و همه کارات و بذاری کنار و دستاتو بذاری کنار گوشت و با تمام قوا جیغ بزنی!!!
تند تند فایلهای ترجمه ات و باز می کنی و شروع می کنی به ویرایش، هنوز ۲ تا فایلم اصلاح نکردی که==> جیــــــــــــــــــز!!! باز شروع شد، برق رفت! دقیقتر بگم فیوز پرید! نمیدونی چرا هر جا تو میری یا باید برق بره یا فیوز بپره؟! نکنه تو هم چند هزار واتی؟! حالا چاره چیه، اصلا ولش کن؛ چندتا متن میذاری جلوت و شروع میکنی به ترجمه. کم کم مورمورت میشه، دستات شروع می کنن به یخیدن؛ نمیدونم چرا حس می کنی عین اون دلقک موفرفریه، مماخت قرمز شده! حالا تو این اوضاع و احوال همین و کم داشتی! ناچار زنگ می زنی به خانم مسئول دفتر اسمشو نبر:  بابا خانم فلانی چرا باز برقا رفت؟ خوب زنگ بزنید یه برقکار درست و حسابی بیارند، اینکه نشد آخه! هرچی کار کرده بودم پرید! خانوم فلانی: منم مث شما خانوم مانوی. حالا وسائلتون و جمع کنید و با خانم همکار بیایید پایین برید اتاق آقای ایگرگ اینا تا برق طبقه تون درست بشه. (پارازیت... فقط برق طبقه سوم که ما باشیم مشکل داره) دلت نمیخواد بری ... آخه اصلا راحت نیستی اونجا، ولی چاره ای نیست. با خانم همکار شال و کلاه می کنید و میرید پایین.
متن و میذاری پیش روت و شروع میکنی. هنوز ۲ صفحه ترجمه نکردی که اس ام اس میاد برات؛ شماره رو نگاه میکنی، ایرانسله، ولی تو کسی و که ایرانسل داشته باشه نمیشناسی؛ پیغام و باز میکنی: به فارسی: دوستت دارم، به انگلیسی I love you به عربی: انا احبک به فرانسه... به ایتالیایی..... دیگه به چه زبونی بگم دوستت دارم! ولش کن بابا، اشتباه فرستاده. هنوز پیغام اولیه رو پاک نکردی که دومی میاد: کاش هرگز در محبت شک نبود... تک سوار مهربانی تک نبود... کاش بر جانی که در قاب دل است... واژه تلخ خیانت حک نبود! ابروت و می بری بالا! به خودت میگی این بیچاره یا یه دختره که دوست پسرش ولش کرده یا برعکس، گناه داره بذار بهش پیغام بدم که داره اشتباه میفرسته، همین کار و هم میکنی، ولی سیم ثانیه بعد عوض اینکه پیغام ‹‹ببخشید اشتباه کردم›› و دریافت کنی، این و دریافت می کنی ==› تحصیلات شما چقدره؟ نوچ... هیچم اشتباه نمی کنی، درسته اینا شاخای تو هستند که سعی دارند با قدرت تمام از مقعنه ات بزنن بیرون! پیش خودت می گی عجب آدم پرروئیه ها، الان حالش و میگیرم! بهش جواب میدی: دوم راهنمایی! نیشتم تا بناگوش باز میشه که حالشو گرفتم، ولی پیغام بعدی که میاد، هم دیگه شاخات با خیال راحت از مقنعه ات رد شدند هم چشات از حدقه زدن بیرون: پس چه جوری معلم شدین؟ به خودت میگی این پدرسوخته هرکی هست میخواد اذیتت کنه، لابد اون دختره دوست سابق تلفنت و داده به کسی که اذیتت کنه. جواب میدی: بهتون گفتم که اشتباه گرفتید من معلم نیستم. (پارازیت... تازه دروغم نگفتی نیستی دیگه... تو معلم بودی... گذشته ساده... ولی مجبور نیستی زمان گذشته ساده رو برا طرف توضیح بدی) جواب میاد: ببخشید اشتباه گرفتم. یهو میفهمی کیه... بابا یا نداست یا ناهید، دو تا خواهرند که اون قدیم ندیما شاگردت بودند، تا حالا ۱۰ دفعه شماره عوض کردند و عین ۱۰ دفعه رو هم سر کارت گذاشتند. میگی: خواهش می کنم ناهید خانوم! اینار زنگ میزنه، با خنده جواب میدی: بله؟ .... الو؟ از اون طرف سر و صدا و همهمه میاد ولی مخاطب تو حرف نمیزنه! متاسفانه باید اقرار کنی که اشتباه کردی، نباید سریع مث بز جواب تلفن و میدادی! ناهید که نیست هیچ، همون پدرسوخته مزاحمی ایه که فکر می کرد! فوری پیغام میدی: ببخشید اینبار من اشتباه کردم. بعد به خودت میگی اصلا به جهنم. هر کی هس باشه. دوباره متن و میذاری جلوت، اولین کلمه رو که میخونی، باز گوشیت می لرزه، اینم ایرانسله ولی مال کرجه ۹۳۶ است. جواب میدی، (پارازیت... خوب اخمخ نباید جواب میدادی!!!) یه پسر جوونه، میگه ببخشید من چند تا اس ام اس اشتباه براتون فرستادم، می خواستم عذرخواهی کنم. میگی خواهش میشه و قطع میکنی. اینبار این یکی شماره پیغام میده: سلامی چو بوی خوش آشنایی.....دیگه لازمه بازم ادامه بدم؟ دیگه معلومه که امروز دیوونه گیر شدی رفت پی کارش... گفتم که روز زیباییه اگه بگذارند که نذاشتند، دیگه اعصاب مصابی هم موند برات؟
حرفت و  اصلاح میکنی==>
امروز روز زیبایی بود ولی انقدر سنگ انداختن پایین و رو اعصابت بندری رقصیدن که نذاشتند زیبا بمونه!!!

من !

این زندگی به هر نمی دانم کجا که می خواهد، برود؛ اما من عشق را به میان کلمه خواهم کشید؛ من و اعدادی که رج می زنند، امروز ۶ بهمن است.*
خیلی زور داره به جای ساعت ۳۰/۷، ۲۰/۶ صبح از خواب بیدارشی؛ خیلی زور داره وقتی هنوزم خوابت میاد و حسرت ۱ دقیقه خواب بیشتر و می کشی، مجبور بشی یه تکون اساسی به خودت بدی و بلندشی؛ خیلی زور داره که سر کل کل با همسرت مجبوری اینهمه به خودت زحمت بدی، خیلی زور داره وقتی می بینی خودتم قبول داری که همسرت راست میگه تو عمرا نمیتونی زودتر از ۳۰/۷  از جات بلندشی، خیلی زور داره وقتی چای ساز و روشن می کنی و میری تو اتاق چراغ و بزنی یهو جیــــــــــــــــــــــــــز، برقا رفت!!! با خوش بینی فکر میکنی که برق سراسری رفته پس میری کنار پنجره و... خیلی زور داره وقتی میبینی نخیر برق نرفته، فقط فیوز شما پریده، اونم از کجا؟ از تو پارکینگ تازه نپریده اون نمی دونم چی چیش سوخته؛ خیلی زور داره کورمال کورمال بری و دنبال شمع و کبریت بگردی آخرشم پیدا نکنی و مجبور بشی با نور موبالیت اطرافت و تشخیص بدی؛ هنوزم خوابت میاد، میری دو تا فنجون شیر نسکافه مشتی درست می کنی و همسر خوابالوت و هم صدا میکنی؛ خیلی زور داره وقتی میبینی که باهاش شرط بستی که زودتر از اون بیدار بشی و شدی ولی برا اون اصلا شرط مرط سیخی چند؟ خواب و عشقه!!! این یکی دیگه از همه بیشتر زور داره وقتی سیم ثانیه ای حاضر میشی و از در میری بیرون و کلید آسانسور و میزنی ولی میبینی آسانسور رو P مونده (پارازیت...P یعنی پارکینگ و هر وقت آسانسور این پیغام و بده یعنی خرابه) خیلی  زور داره وقتی مجبور میشی با پای چلاقت ۵ طبقه رو پیاده بری پایین...
شانس فقط گاهی به من کمک میکنه ولی تلاش همیشه...
خیلی کیف میده وقتی تو ماشین نشستی و داری به خودت هزار بدو بیراه میدی که خاک بر اون سر تنبلت کنند، می مردی اگه تو این ۲ روز ۴ صفحه ترجمه می کردی؟ حالا جون خودت میخوای ۱ ساعت زودتر بری که تو این یه ساعت کار دو روز و انجام بدی؟ از کی تا حالا کارات و MP3 انجام میدی که من خبر ندارم؟؛ بعد تلفنت یهو می لرزه، جوابشو که میدی می بینی مسئول دفتر معاونتونه، زنگ زده میگه امروز تعطیلید چون برق ساختمون اداره مشکل داره و ساختمون برق نداره، عوضش خیلی دلت برا همسرت می سوزه و ازش خجالت میکشی چون مجبوره همه راه رفته رو برگرده و هم یه عالمه خودش دیرش بشه!!! بعد کلی از دستش بخندی که داره به خودش بدو بیراه میگه که چرا دیشب با من کل کل کرد چون اگه کل ننداخته بود، اون موقع که مسئول دفترمعاونمون زنگ زد من در حالت عادی می بایست خونه می بودم!!!
من می دونم که اگر به قدرتمندی تظاهر کنم، قدرتمند میشم!
گریه ات میگیره وقتی تازه جلو در خونه که می رسی یادت میفته که باید با همون پا چلاقه همون ۵ طبقه ای و که با هزار بدبختی اومدی پایین، بری بالا!!!
من بدون دلیل هم بهم خوش می گذره...
چه کیفی میده ساعت ۸ صبح خونه باشی (پارازیت... و البته فقط خونه موندن شرط نیست، بیدار بودن هم مهمه) و یه چای دیشلمه درست کنی و نون سنگک و از تو فریز بذاری بیرون و تستش کنی و اون صبحونه مشتیه رو بزنی تو رگ...حالا دیگه مطمئنی خدا خیلی دوستت داشته که مجبورت نکرده MP3 کار کنی!!!
من جوری زندگی می کنم که روی قبرم بنویسن: متأسف نبود.
هیچ وقت امید رو از کسی سلب نمیکنم. شاید این تنها چیزیه که داره.
من میدونم که تنها دو گروه نمی تونن افکار خود رو عوض کنن: دیوانگان تیمارستان و مردگان گورستان.
من هرگز قدرت بخشش و دست کم نمی گیرم.
من نگران نیستم که مردم درباره من چی فکر می کنن؛ در واقع اونا اصلا راجع به من فکر نمی کنن!
من از کسی که چیزی برای از دست دادن نداره، می ترسم...

* تمام جملات من برگرفته از سررسید خیلی زیبای گروه من است که استخراج و تنظیمش با شورای مرکزی تقویم موسسه ژئوفیزیک دانشگاه تهران است.
اینم از امروز من !

پ.ن.کدوم قالب بهتره این یا قبلیه؟ زود باشید بگید وگرنه یه قالب شلم شوربا میذارم اینجا... خودم موندم چه قالبی بهتره... از اون یکی قالب خسته شده بودم آخه... 

...

حوصله ندارم از اولش بگم، پس از آخرش میگم==> عین توپ جلو در مجتمع خوردم زمین گروپـــــــــــی بعدشم ضعف کردم... محمد همرام نبود... منم اومدم بالا انقدر گریه زاری کردم و کولی بازی درآوردم که طفلی یه عالمه عذاب وجدان گرفت که چرا همرام نیومده بود... حالا دیگه قول داده هرجا خواستم برم همرام بیاد این نتیجه اخلاقی زمین خوردن امروزم بود حالا بریم سر اولش... اولش اینجوری بود که مامانم زنگ زد گفت بیایید بریم خونه خاله مینا (پارازیت... همون خاله مینای صاحب نامم ) خاله زنگ زده که بیایید اونجا... به محمد گفتم بیا بریم گفت من کارای شرکت و باید انجام بدم و نمیام... هرچی بهش گفتم بیا گفت نوچ....هیچی خلاصه مامانم اومد دنبالم و رفتیم ... موقع برگشت همچین که پام و از ماشین گذاشتم بیرون عد جلو در نگهبانی، همون جریان گروپی اتفاق افتاد... با اجازتون شلوار پای چپم پاره شد از اون بدتر زانوی پای چپمه که شده جگر زلیخا... خیلی خونریزی داره... الان پانسمانش کردم و ۳ تا قرص خوردم تازه دردش افتاده ولی هنوز ذق ذق میکنه.... حالا خودمم نمیدونم چرا اینا رو دارم به شماها میگم... حالا دیگه گفتم دیگه... غرغر نکنید...اه...غر نزن دیگه....آخه آدم با یه مصدوم پا زخم اینجوری برخورد میکنه؟اصلا من قهرم آی پام

نشد که غذا بدیم... ولی اگه نذری که کردم ادا بشه از سال دیگه اگه بمیرم هم باید غذا بدم....دیگه گوشمم به حرف هیچ کی بدهکار نیست...

 هفته پیش از طرف محمد ۴۰ قسمت سریال بابالنگ دراز و اینترنتی خرید کردم و بهشون گفتم ۴ شنبه عصر بیارند تحویل بدن... البته از طرف محمد خرید کردم ولی محمد روحشم خبر نداشت از این جریان... تازه تلفن همراهش دادم به سایته...بعد یادم رفت به خودش بگم... یعنی یادم بودا ولی از اونجاییکه میدونستم میخواد غر بزنه که آخه تو که دیدی این سریال و دیگه برا چی میخواییش، بهش نگفتم پیش خودم گفتم ۴ شنبه عصر خودم خونه هستم و تحویل میگرم دیگه ولی نامردا بدقولی کردن بجای عصر، صبح آوردن و فیلم و دادن به نگهبانی از همونجا هم زنگ زدن به همراه محمد که ما فیلم و تحویل نگهبانتون دادیم...شب قیافه محمد آی دیدنی بود اه... خوب چی کار کنم... وقتی با ملاطفت قبول نمیکنه باید از راه خشانت آدم وارد عمل بشه دیگه چی؟ نوچ هیچم کار بدی نکردمخیلیم خوف کاری چردممن عمرا زیر بار حرف زور برم فقط از اونجاییکه بار کج هنوز به منزلش نرسیده، زبان فیلم ژاپنیه زیرنویسشم اصلا خوانا نیستاینجا نوبت دل محمده که خنک بشه که شد، حسابی هم شد

انقذه آهنگ شفای مهدی مقدم و دوست دارم که نگو:

الهی که شفا پیدا کنی تو....... واسه دردات دوا پیدا کنی تو.......
تو این دنیا که بی وفایی رسمه....... رفیق باوفا پیدا کنی تو.......
عمرا تموم دنیا رو بگردی....... مث من عاشقی پیدا کنی تو.......
نرو افسانه من ناتمومه....... بدون اگه بری کارم تمومه.......
بهت گفتم بیا دنیای من باش....... کنارت حتی مردن آرزومه.......
شنیدم تو دلت انگار می گفتی....... که عاشقی کجاست؟ وفا کدومه
؟؟؟؟

لای لای لای لالالالالای خیــــــــــــــــــلی خوشجله
فعلا همینا تا بعد...

هویجوری...

به دیدارم بیا هر شب
در این تنهایی تنها و تاریک خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سر پوش سیاهی ها
دلم تنگ است
بیا بنگر چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سر پوشیده وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهی ها
و این نیلوفر ابی و این تالاب مالامال
شب افتاده است و من تنها و تاریکم
و درایوان من دیریست
در خوابند
پرستوها و ماهی ها و ان نیلوفر ابی
بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی!

اخوان ثالث (پارازیت... این شعر حال الان منو  داره میگه)

یه چند روزیه که حس می کنم روحم سنگین شده باور کن راست میگم، انقدر سنگین میشه که دلم میخواد یه جا بشینم و بزنم زیر گریهفچ کنم این برنامه های مزخرف تلویزیون هم در پیدایش این سنگینی روح بی تاثیر نباشه... تـــــــــــازه تلی و ول کن... از غصه دوری این جوون ناکام مادر مرده آیت ا... نمیدونم چی چی هم هست... حیفونکی...آدم جیگرش کباب میشه وقتی میشنوه که فقط ۸۵ سالش بوده که مرده....واقعا حیف از این گل پژمرده...این جوان ناکام...حیف از اون طرف میام به شماها سر بزنم بلکه دلم باز شه، می بینم از من تنبل تر شماهاییددریغ از حتی یه پست جدیدآخه این رسمشه؟ نه خدایی این رسمشه؟ آدم بره دیدن دوستش و اینجور تیرش به سنگ بخوره؟زود باشید آپ کنید! با همتونم دهه!!!زود باشید آپ کنید(پارازیت... داری خشنات و؟)

نگا تو رو خدا ببین اینا چی می گن:

* گاهی اوقات شک می‌کنم که زن و مرد واقعاً برای زندگی با هم آفریده شده باشند؛ شاید بهتر باشد در همسایگی هم زندگی کنند و فقط گاهی به هم سر بزنند.
کاترین هپبورن
* اگر مردی پیدا کنم که 15 میلیون دلار پول داشته باشد، نصفش را به نام من کند و ضمانت بدهد که در طول یک سال آینده خواهد مرد، دوباره ازدواج می‌کنم ! (پارازیت... اکه روتو برم... کم اشتها!)
بت دیویس
 * یک باستان شناس ایده‌آل‌ترین مردی است که می‌تواند نصیب یک زن شود: هر چه سن زن بالاتر برود، علاقه مرد به او بیشتر می‌شود !
آگاتا کریستی
* ازدواج توافقی است بین مردی که نمی‌تواند با پنجره باز بخوابد و زنی که نمی‌تواند با پنجره بسته بخوابد! (پارازیت... بالاخره هابیل قابیل و با بیل کشت یا قابیل هابیل و با بیل کشت؟)
جرج برناردشاو
* در خانه رئیس من هستم، فقط تصمیم‌گیری‌ها به عهده همسرم است.
وودی‌آلن
* خطرناک‌ترین غذای دنیا، کیک عروسی است! (پارازیت... خدا از ته دلت خبر بیاره!)
ضرب‌المثل آمریکایی
 * زنان با مردان به این امید ازدواج می‌کنند که بالاخره بتوانند آنها را تغییر دهند. مردان با زنان ازدواج می‌کنند، به این امید که هرگز تغییر نکنند، و واضح است که هر دو گروه سرخورده می‌شوند!
آلبرت انیشتین

واقعا کهمن نمیفهمم اگه هیچکی از ازدواج راضی نیست پس چرا اینهمه آدم ازدواج میکنند؟یا اونایی که ناراضیند چرا ازدواجشون و تموم نمیکنن که راحت بشند؟این دیگه چه جورشه؟ با دست پیش کشیدن و با پا پس زدن؟آدم نمی دونه چی بگه به این بشر دو پا که هنوز خودش تکلیفش و با خودش روشن نکرده و بعد عمری زندگی هنوز نمیدونه چی میخواد! مادامی که تنهاست دلش میخواد از تنهایی بیاد بیرون، وقتی از تنهایی اومد بیرون، دلش میخواد دوباره تنها باشه...واقعا تکلیف چیه؟هاین؟بهتر نیست آدم یه کم از غرغراش و کم کنه و سعی کنه یه نموره شاکر چیزایی باشه که خدا بهش داده؟ یا لااقل سر حرف خودش بایسته... خوب اگه ازدواج کردی خودت انتخاب کردی...اگرم نه که بازم اونم خودت انتخاب کردی، پس دیگه اینهمه هیاهو و غز غر سر چیه؟...نمیدونم چی بگم خواهر... فقط میتونم بگم امان از دست این جوونا... امان...جوون هم بود جوونای قدیم...

...

این تلفن خراب نیست... تو معرفت نداری
نامه ها بی جواب نیست... تو معرفت نداری
راه من و تو دور نیست... تو از ترانه دوری
کوچه ها بی عبور نیست....تویی که سوت و کوری
~~~~~~اوووووو....لالالا~~~~
تو بی صداترینی....من از ترانه لبریز
تو یک بهار زردی... من گل سرخ پاییز
حتی خبر نداری کجای این سکوتی
شاپرک رهایی یا شام عنکبوتی

این تلفن خراب نیست... تو معرفت نداری
نامه ها بی جواب نیست... تو معرفت نداری

خیلی آهنگ قشنگیه نه؟...نه؟ این آهنگه قشنگه ... تو سلیقه نداری (پارازیت... این یه تیکه رو با ریتم آهنگ بخون... اینی که دارم میگم نه اون تیکه قبیله رو میگم بابا... اصلا ولش کن بی خیال ) امروز و رفتم اداره ولی فردا رو بگو باز باید بمونم تو خونه ایش  ...

می خواستم امسال هم عاشورا عدس پلو بدم ولی هیچ کارم و نکردم شاید گذاشتم اربعین غذا دادم...شایدم ۲۸ صفر ...البته ۲۸ صفر بعیده رو به غیر ممکنه چون مامانم اون روز شله زرد می ده و در نتیجه هم ۱ قابلمه کم میارم و هم یک اجاق گاز... نمیدونم چی کار کنم... نذر نداشتنم که بگم باید نذرم و ادا کنم... همینجوری پارسال زد به سرم که عاشورا غذا بدم... ولی امسال راستش و هم بخوای یه خرده بگی نگی پولوس ملوس هم کم آوردیم...محمد آقا بالاخره تصمیمش و عملی کرد و ماشین و عوض کرد... در نتیجه هرچی بود و نبود و گذاشتیم رو پول ماشین و خلاصه اینی شد که فعلا این ماه اگه بخوام نیتم و عملی کنم باید قید ۴۰۰ - ۵۰۰ تومن و بزنم (پارازیت...پارسال شد ۳۰۰ تومن و از اونجاییکه همه چی دوبرابر شده امسال لابد سر به ۴۰۰- ۵۰۰ تومن میزنه) ...که نمی تونم... از اونطرف هم میخوام تولد مامانم که ۲۰ روز دیگه است براش یه چیز خوب بگیرم آخه بعد از عروسی براش هیچی نگرفتم و گفتم سر تولدش جبران میکنم برای تو هم همیشه وقتی درست زمانی که به پول نیاز داری از کفت میره؟ تازه تو این قاراشمیش رفتم از عابر بانک پول بردارم ۱۸۰ هزار تومنم و خورد... تو این بی وقتی باید برم بانک ملت مرکز که خیابون طالقانیه و پرینت حسابم و بگیرم و ببرم اون بانک سامان پول مردم خور که از روی کد نوشته شده رو پرینت حرفم و قبول کنه و پولم بدهحالا آیا بده آیا نده... خلاصه از خدا خواستم خودش یه جور کمکم کنه...  حالا تا ببینم چی میشه.... تو هم برام دعا کن خوب؟

این شعره هم نمیدونم از کیه ولی تو این کتابه که نمیگم اسمش چیه نوشته:

ای عاشقان عهد کهن

                  نفرینتان به جان من

                                       او را رها کنید

نفرین اگر به دامن او گیرد

                   ترسم خدا نکرده بمیرد

                                      از ما دو تن به یکی اکتفا کنید

                                                                           او را رها کنید ...

فعلا همینا تا بعد....

...

انقدر از دست بابام عصبانی و ناراحتم که حد نداره... یعنی راستش و بخوای بیشتر ازش دلگیرم تا عصبانی... ظاهرا چند شب بوده که بی خوابی میزنه به سرش و نصفه شبی بیدار میشه و تلویزیون و روشن میکنه... از اون طرف هم بهزاد بیدار میشه....  نمیدونم قبلا گفتم یا نه بهزاد عقب موندگی ذهنی  داره... خیلی چیزا رو می فهمه ولی خیلی چیزا رو نه... خیلی چیزا رو داره تازه یاد میگیره خیلی چیزا هم از بچگی تو ذهنش فسیل شده و دیگه قابل تغییر نیست ... یکی از اون چیزا اینکه وقتی همه خوابند کسی نباید بیدار بمونه چون بابا از خواب بیدار میشه وقتی هم که بابا از خواب بیدار بشه حضرت فیل باید از آسمون زمین که پادرمیونی کنه بابا با شخص خاطی کاری نداشته باشه...این جریان تو ذهن بهزاد ۲۲ ساله فسیل شده... حالا حتی اگه بابا خودش هم بخواد شب بیدار بمونه بهزاد نمیذاره... وقتی چراغا خاموشند همه باید بخوابند استثنا هم نداره... اینا رو داشته باش تا اینجا .... خلاصه بابا تلویزیون و روشن میکنه و بهزاد و از خواب می پرونه... اونم بلند میشه کنترل و از دست بابا میگیره تلویزیونم خاموش میکنه کنترل و هم میزاره زیر رختخوابش... حالا نصفی شبی از بابا داد و بیداد که بچه کنترل و بده از بهزاد جیغ و داد که نمیدم.... طفل معصوم حرفم که نمیتونه بزنه که دلیلش و بگه... شب اول بابا کوتاه میاد ولی شب دوم که تکرار میشه برا اینکه بهزاد و بترسونه کمربندش و میاره که مثلا بزنه بهزاد و که بلکه بترسه... منتها از اونجاییکه بهزاد تا حالا نخورده از این کتکا که ببینه چه دردی داره جیغ و دادش و بدتر میکنه و .... باقیش دیگه بماند... صبح ۵ شنبه مامان باهام تماس گرفت و جریان دو شب قبل و برام تعریف کرد... خیلی ناراحت شدم... بهش گفتم این دو روزتعطیلی بهزاد و بفرستید پیش من... اونم اومد بقچه بغل ... قربونش برم الهی طفلکی رفته بود حموم اصلاح کرده بود یه عامله عطر و ادکلن به خودش زده بود رفته بود پیش بهنام که به موهاش ژل بزنه و خلاصه کلی خوش تیپ مکوئین شده بود واسه خودش....(پارازیت... برادرم عقب مونده ذهنی هست ولی نه مثل هیچ عقب مونده ذهنی ای... اولا قیافش اصلا نشون نمیده ... دوما بعضی چیزا رو عجیب غریب میفهمه یه طوریه که نمیتونم بگم چه طوریه... آخه خودم میدونم تصور آدما از عقب مونده ذهنی یه بچه ی بی ریخته که آب از لب و لوچه اش آویزونه و با یه صدای ناهنجارحرف میزنه و هرچی هم بهش بگی فقط نگات میکنه.... ولی بهزاد اینجور نیست... اولا اگه فقط یه بار ببینتت اگه ۱۰سال هم از اون زمان بگذره بازم میشناسدت... حتی اگه بهش تلفن هم بکنی از پشت تلفن صدات و تشخیص میده و خلاصه شناساییت میکنه... این قضیه در مورد آدرسا هم صدق میکنه... اگه نصف شبی یه مسیر خیلی چپندر قیچی و بری و فرداش خودتم دیگه یادت نمونه که از کجا رفتی... بهزاد یادشه و درست میبردت به همونجا) خلاصه اینا رو گفتم که بدونی بهزاد دیوونه نیست فقط کند ذهنه.... هیچی بهزاد پیش ما بود تا دیشب که مامان اینا اومدن دنبالش... نمیرفت... هرچی مامان گفت... من گفتم ... محمد گفت... نمی رفت که نمی رفت که نمیرفت... آخرش با هزار بدبختی بردنش اونم خود بابا مجبور شد بره بغلش کنه و ماچش کنه و بهش بگه به دو دست بریده حضرت ابوالفضل من دیگه شبا تلویزیون نگاه نمیکنم...راضی شد که بره ... ولی مامانم الان تلفنی میگفت... بازم نشسته بود تو محوطه مجتمع و یه عالمه گریه کرده بود... از اون طرف هم میره نصفه شبی مادربزرگم و از خواب بیدار میکنه که پاشو بریم خونه تو  من اینجا نمیخوام بمونم.... ظاهرا بهش برخورده اساسی ... اون حرکت بابا جز اون چیزایی بوده که درکش کرده... بهش توهین کردن و اونم دیگه نمیخواد جاییکه بهش توهین میشه بمونه...اینو که شنیدما اینقدر گریه ام گرفته که نگو.... اگه اداره نبودم میشستم یه دل سیر گریه می کردم... بابام و نمی بخشم... نه میبخشمش نه درکش میکنم... آخه خودخواهی هم حدی داره... بخاطر خودخواهی خودش ... بگذریم.... اونوقت اگه ما به بهزاد یه تشر بزنیم پدرمون و درمیاره که این بچه شرایطش اینجوریه و باید درکش کنید... ولی پس خودش چرا اینجوری میکنه! خیلی ناراحتم...