...

۵ شنبه رفتم انقلاب و چندتا کتاب گرفتم بعدش رفتم انتشارات هاشمی بازم چندتا کتاب گرفتم بعد رفتم اون کتاب فروشی بزرگه سر ایرانشهر ولی تعطیل بود... نمی دونم چرا ولی همه کتابام یه جورایی یه جوری بودند....الان اسمشون یادم نیست خونه که رفتم مینویسم اسمشون و ولی یکیش در مورد زندگی شیخ اشراق (سهروردی) است (قلندر و قلعه اثر سید یحیی یثربی)... اون یکی درمورد دختر مولانا (همون دختر مولانا اثر موریل موفروی)... یکیش دیگه در مورد خود مولانا (کیمیا خاتون اثر سعیده قدس) یکی هم در مورد زندگی حافظه که دست برقضا اسم این یکی یادمه==> حافظ ناشنیده پند ... نویسنده اش هم ایرج پزشکزاده ... بادبادکباز و هم گرفتم البته اسم نویسنده اش یادم نیست ولی  همون آقا افغانیه است (خالد حسینی) که الان اون یکی کتابش یکی از پر فروشترین کتبا تو آمریکاست (پارازیت... نمیدونم چی چی خورشید تابان) یه وقت به خودم اومدم دیدم منی که به امید خرید چند کتاب رومانتیخ رفته بودم انقلاب همش از این کتابای اونجورکی گرفتم... ولی حقیقتش اینه که اغلب کتابا نویسنده هاش هم ردیف م.مودب پور و نسرین ثامنی و ... است برا همین هیچی نتونستم پیدا کنم فقط کتاب برزخ اما بهشت نازی صفوی و خریدم.... دوباره فرداش رفتیم دم اداره گذرنامه (پارازیت... یک کتاب فروشی اونجاست که اغلب کتابای نشر درسا و لیوسا رو میفروشه و اغلب هم کتابای خوبی داره) هیچی دردسرت ندم دقیقا ۴۵ دقیقه ایستاده بودم و فقط داشتم اسم نویسنده هاش و نگاه میکردم... یه چندتایی و هم که نمیشناختم بر داشتم و با خوندن چند صفحه اولشون فوری گذاشتمشون سر جاشون... حتی فروشنده هم نتونست کمک کنه یه کتاب خوب بخرم آخه چرا اینجوری شده... این از کتابای ایرانی اونم از کتابای خارجی که اکثرشون جنایی و پلیسی هستند چرا اینقدر کتابای قشنگ و لطیف کم شدند؟ بابا آدم وقتی یه کتاب میخونه (پارازیت... یا لااقل خودم و میگم) به چشم یه مسکن نگاه میکنه بهش ... منکه اینجوریم... اصلا ظرفیت خوندن کتابای سراسر غم و غصه و ناراحتی و بدبختی و ندارم از انور هم حالم از کتابایی که توش از اول تا  آخر فقط جملات عاشقانه خفن پر شده و دختره انقدر خوشگله که نگو پسره هم همچین عاشق دخترست که اونم نگو به هم میخوره... آخه دیگر اینقدر چاخان و خیالبافی هم خوب نیست...  بابا یه کتاب خوب میخوام ... مث عادت میکنیم ... مث نقطه تسلیم ... مث رازم را نگه دار... مث رویای روی تپه... مث هیچ گلی برایم نفرست... مث همخونه... مث اوج لذت... مث بابالنگ دراز... مث جری جوان... مث دشمن عزیز... مث ترغیب... مث محترم... مث بخت طوبی ... مث جین ایر ... مث یاغی عشق .. مث آریا... مث آن شرلی... مث پیمان... مث خشم و سکوت ... مث............ من یه کتابی میخوام مثل اینا... قبلنا از خرید هر ۵ تا کتاب از یکیش بدم میومد حالا از بین هر ۵ تا از ۴ تاش چرا اینجوری شده به نظرت هاین؟

من دیگه بمیرم صفحه حوادث و نمیخونم... چند روز پیش که خوندم این صفحه رو یکی از این جریانات مد روز و نوشته بود... حادثه در مورد یه دختر دانشجو بود که رفته ظفر یه خونه اجاره کرده نگو خونهه دوربین مدار بسته داشته و خلاصه پسر صاحبخونه ازش فیلم برداری کرده و باقی ماجرا... هیچی دیگه ... چشمت روز بد نبینه همون شب یک فروند کابوس وحشتناک دهشتناک دلهره آور خفن دیدم... همشم یکی میخواست منو بکشه (پارازیت... منو! دخمل به این گلی و حیفونکی طلفکی و ) با وحشت از خواب بیدار شدم ... محمد رفته بود تو هال و جلو تلویزیون دراز کشیده بود ...میخواست فوتبال ببینه همونجا هم خوابش برده بود... خلاصه تا رسیدم بهش و خواستم صداش کنم و بگم: مح....خودش نمیدونم چی شد از خواب بیدار شد و چشمش به من افتاد که با اون موهای بلند و باز دولا شدم روش و دارم نگاهش میکنم ... یه لحظه نگام کرد بعد چنان جیغی زد که نیم متر پریدم عقب... نگو آقا بدتر از من توهم ورش داشته و فکر کرده من جنی پری چیزی هستم... تو رو خدا من و بگو رو دیوار کی یادگاری نوشتم هیچی خلاصه عوض اینکه یکی به داد خودم برسه تا ۱۰ دقیقه داشتم آقا رو آروم می کردم و دلداری میدادم اونوقت وقتی میگن مردا بچه اند به تریچ قباشون بر میخوره! چپ چپ نگا کردن نداره خوب راست میگم دیگه

 

 

آقای ایکس

آقای ایکس: خانم مانوی ببخشید کامپیوتر من خرابه... میشه لطفا شما اون فلاپی های جداول عملکرد و از طریق زیگما از خانم محمدی بگیرید و به من بدید؟

منظور آقای ایکس از فلاپی ==> فایل!!!       زیگما==> سیگما

تحصیلات آقای ایکس==> کارشناس ارشد اقتصاد

دانسته ها و اطلاعات آقای ایکس از کامپیوتر ==> بیلمز بیلمز... یه چیزی در حد  نمنه؟!

 

سلام

آخ جونمی که بازم پاییره....چقدر من این فصل از سال و دوست دارم فقط خدا می دونه.... همیشه  قشنگترین لحظات زندگیم در شش ماهه دوم سال اتفاق افتاده و بازم میفته ... اصلا انگار وقتی هوا سرد و خنک میشه هر لحظه برای من یه اتفاق قشنگه ... این روزا که همش دلم میخواد از صبح برم تو خیابونا و هی گشت بزنم و گشت بزنم ... حیف که نمیشه ... فقط پنجشنبه ها میشه که اونم گذاشتیم برای کارای اداری که در طول هفته نمیتونیم انجام بدیم ... این هفته هم نمیشه ولی هفته دیگه رو محاله به کار دیگه ای اختصاص بدم ... از صبح میریم بیرون تا شب ... میخوام برم انتشارات هاشمی ببینم کتاب جدید چی داره بعدشم برم سر ایرانشهر اون کتابفروشی بزرگه چندتا کتاب هم از اونجا بخرم بعدش... بعدش لابد میریم ناهار میخوریم بعدشم شاید رفتیم سینما (پارازیت... سینما بستگی به فیلمای روی پرده داره) شایدم رفتیم آریاشهر و از اون فیلم فروشه چند تا دی وی دی مشتی گرفتم .... آخ جون... ذوق میکنم آی ذوق میکنم....

کتاب همخونه رو دیشب تموم کردم ... خوشم اومد ازش... داستان یه تم ملایم و قشنگ داره بدون حرص خوردن و اعصاب خردی... کتاب عادت میکنیم زویا پیرزاد و هم برای بار چهارم دارم دوباره میخونمش ... اه خوب چی کار کنم... دوسش دارم!!!

ستاره جونم اینا آخه مگه من قبلنا چه جوریا مینوشتم که الان دیگه اونجوریا نمینویسم آیا؟

همونجور که قبلنا هم به استحضار رسانده بودم ....از دولتی سر  کار زیاد در آن فسقل خانه... مقادیری لاغر نموده و سایز کم کرده ام ... البته خود  که چیزی نفهمیدم لکن اینها همه بنا به اظهارات اطرافیانم بود که هر کدام که دیدند مرا گفتند دیدی بشت گفتیم بری سر خونه زندگی خودت لاغر می شوی... تازه بعدش با بدجنسی هرچه تمامتر بهم وعده دادند که حالا از این بدتر هم میشود فقط اندکی صبر بنما! که میخواهم هزار سال سیاه صبر ننمایم! بدجنسای خبیث!!!

 چند وقت پیش یک فیلم گرفتم با اسم : Imagin you and me  یا me and you درست یادم نیست...تهیه کننده این فیلم هم بی بی سی بود ... داستان در مورد ۲ تا دختره که عاشق هم میشند ... یکیش گل فروشه بعد روز عروسی اون یکی گلای عروسی و برده بوده اون یکی هم درست موقع عقد گل فروشه رو میبینه و همونجا عاشقش میشه اخر سر هم از شوهرش جدا میشه و میره پیش گل فروشه !!! این نمیدونم چندمین فیلمیه که بی بی سی در مورد همجنس بازا درست میکنه ! حالم به هم خورد از دیدن این فیلم ... احساس میکنم با این فیلما میخوان فرهنگ همجنس گرایی و اول تو کشور خودشون و بعدم تو دنیا تبلیغ کنند... حالا من کاری ندارم اونایی که واقعا بیمارند قضیه شون فرق میکنه ولی برا بقیه که بزور دارند این کار و میکنند ... نمیدونم والا چی بگم...درست مثل فرهنگ دوست دختر و دوست پسر که همه جای دنیا الان دیگه مساله عادی و پیش و پا افتاده ای شده و تو ایران هم تقریبا جا افتاده حالا تو کل ایران هم نباشه لااقل تو تهران که اینجوریه ... ولی ظاهرا قراره از چند سال بعد نسل ماها که پدر و مادر میشیم بچه هامون و از دوستی و مراوده با دوستان همجنسشون منع کنیم... ایرانیا هم که ماشالا تنها پیشرفت سریعی که میکنند تو این موارده ! خلاصه خدا آخر و عاقبت ما رو بخیر کنه با این فیلم سازا!!!!!!!

 

امروز ...

همیشه از آدمایی که فقط فکر خودشونند و بس بدم میومده... آدمایی که می خوان فقط کار خودشون راه بیفته ... خودشون از زندگی لذت ببرند.... خودشون به همه چی و همه جا برسند بعد دیگه گور پدر بقیه ! بقیه کیند؟ دیگران کیلویی چنده؟! ولی آخه بابا ! پدر آمرزیده! د اگه این بقیه و دیگران نبودند و نباشند که تو به هیچ چی و هیچ جا نمی رسیدی نمیرسی و نخواهی رسید!!! بدون اونا که تو هم هیچی! ...... چرا اینا رو نمی فهمند ؟ چرا همه چیزای خوب و می خوان ولی فقط برا خودشون؟ چرا؟ من قبلا دیده بودم نظیر این آدما رو ولی نمی دونستم این اخلاق داره اپیدمی میشه همه جا ! این خصلتیه که همه دارند تو ذاتشون تزریق می کنند!!! لااقل تو اداره ما که اینجوریه! تو خالصانه و تمام  وجود کار میکنی ... اگه بتونی و از عهده ات بر بیاد به ۲ نفر دیگه هم کمک می کنی ولی همون ۲ نفر که بهت مدیونند... همون ۲ نفر که به نظر باهات خوبند... همون ۲ نفر... برای پیشرفت خودشون و راه انداختن کار خودشون... تا میتونن غیرمستقیم تو کارات موش میدوانند و سعی میکنن با زرنگی تمام ازت استفاده کنند! خودشون و میزنند به کوچه علی چپ و کاری که به اونا محول شده و خودشون باید انجام بدن میندازن گردن تو که نه رئیس گفته تو انجامشون بدی! پیش خودشونم میگن طرف نمیفهمه که خالی بستیم براش! ولی غافل از اینکه اونی که نمیفهمه خود نفهمشونه! دلم به حالشون میسوزه که چقدر باید بدبخت باشند که برا یه کار چند دقیقه ای خودشون و به من و اداره و لابد خدا مدیون میکنن! من به این کار میگم از زیر کار در رفتن! تا حالا ۱۰۰ دفعه هم دستشون پیش من رو شده ها ولی بازم انجام میدن کارشون و ! (پارازیت... تازگیا منم شدم مثل خودشون ... کارشون و انقدر نگه میدارم دستم تا داد رئیس در بیاد اونا هم که نمیتونن بگن کار و دادن دست من چون خودشون باید انجام میدادن خلاصه بعد از کلی شرمندگی پیش رئیس و افتر چند روز... میان کار و ازم میگیرند و خودشون انجام میدن! چشمشونم کور!) می دونم تو جامعه پر از این آدماست... همه یه جوری  یه طوری می خوان دیگران  پله کنند و برند اون بالا بالاها... حالا این وسط چند نفر له بشند زیر پاشون مهم نیست... ولی موضوع اینجاست که من فقط دلم براشون می سوزه ... چون هرچقدر که بیشتر و بیشتر تلاش می کنند... رضایت قلبی وآرامش هم بیشتر و بیشتر ازشون فراری میشه یا به قول قدیمیا نون سواره میشه و اونا پیاده یا بار کج به منزلشون نمی رسه یا باد آورده رو باد می بره و بازم بگم؟ وای به حالشون که چقدر حقیرند و بدبخت ... از انور یه جور دیگشونم هستند... ریاکارای محترم ! طرف نماز میخونه از نوع جماعت و صف اولیاش... روزه میگیره استقبال و پیشباز و بدرقه و خلاصه چند ماه چندماه ... قرآنی میخونه برات آنچنانی... بعد همین آدم زیر آبی میزنه بیا و ببین.... غیبتی میکنه بیا و ببین... زخم زبونی می زنه بیا و ببین ... مال مردمی میخوره بیا و ببین... هر جور دلش میخواد با دیگرون رفتار میکنه بیا و بببین... اه ! حالم بهم خورد از اینهمه ریا و نیرنگ ... حالم بهم خورد ! اگه عالم بزرگ شدن اینیه که من دارم میبینم... نمیخوام... نخواستم... من میخوام تو عالم بچگیم باشم .. با یاد همون روزا زندگی کنم... روزایی که آدما برام سفید و روشن و رنگی بودن نه سیاه و قهوه ای سوخته و تیره! روزایی که میتونستم اعتماد کنم و براحتی حرف همه رو باور کنم با خیال جمع ... بدون هیچ ترسی از رودست و کلک خوردن ... روزایی که میشد هر لبخندی و لبخند انگاشت نه وسیله ای برا خر کردن! روزایی که تو کتابفروشیا پر بود از کتابای لطیف و قشنگ ! روزایی که تو شعراش پر بود از حرفای لطیف و روحنواز نه انواع و اقسام فحش و بدو بیرا های آبدار...روزایی که همه باهم خوب بودن و هنوز آدم باکلاسا و بی کلاسا و جوادا و خزا دسته بندی نشده بودن همه باهم تو یه ردیف بودن! خدایا نمیخوام دیگه بیشتر از این بزرگ بشم .... تا همین جاش قربون دستت .. بسه! دیگه بیشتر از این نمی خوام ! برم گردون به همونجایی که بودم... می ترسم اگه همینجوری پیش بره چند وقت دیگه منم بشم مثل همه اونایی که دوسشون ندارم... منم مثل اونا صداقت و سادگیم و از دست بدم و بشم مثل اونا گرگ و دریده! برم گردن  به همونجایی که بودم !