چطور؟

 چطور میتونه تو چشم اینهمه آدم نگاه کنه، صاف و مستقیم و چشم در چشم و بعد مث سگ دروغ ببافه پشت دروغ؟ چطور میتونه حاشا کنه اینهمه گندی و که زده به ایران و آبرویی که برده از اینهمه ایرانی؟ چطور میتونه اون لبخند چندش آور زهرماری و بذاره کنج لباش و بگه: انقدرا هم که شما میگید گرونی نیست، دیدید که، قیمت مسکن و آوردم پایین براتون!!! چطور میتونه به این راحتی دروغ بگه و حاشا کنه و دق بده مردم رو بی اونکه دستش بلرزه یا چشماش دو دو بزنه یا عرق شرمی بشینه رو صورتش؟ آخه چطور میتونه؟  


listen

گوش کن...جاده صدا میزند از دور قدمهای تو را
چشم تو زینت تاریکی نیست
پلکها را بتکان، کفش به پا کن، و بیا
و بیا تا جایی، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام تو را
مثل یک قطعه ئ آواز به خود جذب کنند
پارسایی است در آنجا  که تو را خواهد گفت:
بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است...
                                                                                                سهراب

پ.ن. کسی میدونه مزامیر شب یهنی چی؟ آیا؟

خلایق هر چه لایق

من قرار بود دیگه آدم بشم، یعنی به خودم قول داده بودم دیگه آدم بشم؛ اصلا تو خودت شاهدی مگه هزار دفعه نیومدم اینجا گفتم من دیگه آدم شدم!!! من دیگه دلم برا کسی نمی سوزه!!!!!!!!!!مگه صد دفعه اینو نگفتم؟؟؟؟! پس چرا هنوز آدم نشدم؟ پس چرا هنوز همون آدم ساده ی دل رحمی هستم که بودم... یکی به من بگه من کی قراره آدم بشم؟! بابا من میخوام دیگه آدم بشم!

چند ماه پیش یعنی همون موقع که زمان ثبت نام متقاضیان شرکت در کنکور کارشناسی بود... همون پسره فیزوریه مستخدممون با التماس اومد بهم گفتم خانم فلانی تو رو خدا من و ثبت نام میکنی؟ امروز آخرین روز ثبت نامه... حالا ساعت چنده؟ ۴ بعد ازظهر ...من میخواستم چی کار کنم؟ هیچی اون وقت روز چی کار می کنن؟ داشتم میرفتم خونه... ولی دلم براش سوخت گفتم باشه فیشت و بده به من و خودتم بشین که اطلاعاتت و بدی که من وارد فرم ثبت نام کنم... اطلاعاتش و پر کردم به جز دو مورد یکیش شماره کارت ملیش بود اون یکیش هم نمیدونم چی چیه نظام وظیفه و باید میگفت... زنگ زد خونشون از برادرش بپرسه که اونم مدارک اینو پیدا نمی کرد... بعد که نا امید شد (پارازیت... حالا بماند که چقدر معطل کرد و اون برادر خنگ تر از خودش هر چی آدرس میداد پیدا نمی کرد و ساعت شده بود نزدیکای  ۶ بعدازظهر) گفت: خانم فلانی ولش کنید مثل اینکه قسمت نیست من شرکت کنم امسال! بعد من خنگ... من احمق... من نادون، دلم براش سوخت. بهش گفتم تلفنت و بده من از خونه ثبت نامی میکنم فقط این موارد و زنگ میزنم و ازت می پرسم...خلاصه دردسرت ندم ساعت ۶:۳۰ رسیدم خونه اول نشستم کار آقا رو انجام دادم بعد با موبال زنگ زدم بهش که اطلاعات و ازش بگیرم اونم انقدر پر رو و خر بود که نکرد خودش زنگ بزنه تمام مدت من باهاش تماس می گرفتم... بعد از ۴۵ دقیقه بالاخره تحفه رو ثبت نامش کردم. ولی از فرداش من دیدم که خیلی سعی میکنه بیشتر از وظیفه اش کارای من و انجام بده منم برا همین دیگه به اون کار نمی گفتم به اون یکی مستخدممون کا میگفتم...دوست نداشتم بخاطر یه ثبت نام اینترنتی این هی جلو من خم و راست بشه... اصلا خجالت می کشیدم...تا اینجا داشته باش.

امسال مامانم کارگرش و از دست داد یعنی شوهر خانومه دیگه نمیذاره خانومه کار کنه و خلاصه مامانم موند دست بسته...از طرفی خانوم (ر) یکی از همکارانم که یک خانم خیلی مهربون و دلرحمیه، به من گفت که اگه برا خونه کارگر میخواهید، این پسره میاد دستشم تنگه یه کمکی هم بهش میشه. به مامانم گفتم گفت بهش بگو بیاد حیاط و ایوون و  راه پله ها رو تمیز کنه... من دیدم اگه به پسره بگم بیاد خونه مامانم اینارو تمیز کنه ممکنه بمونه تو رودرواسی و یا پول نگیره یا خیلی کم بگیره در نتیجه به خانوم (ر) گفتم بهش بگه که برا دوست خودش میخواد پسره رو... خلاصه آدرس و دادم و تلفن مامانم اینا رو دادم و قرار شد ۵ شنبه ساعت ۹ و جمعه ساعت ۸ بیاد. ۵ شنبه که اصلا نه اومد نه خبر داد... جمعه هم ساعت ۱ بعد از ظهر زنگ زد که من دارم از دولت آباد میام... مامانم هم گفت نمیخواد بیایی تا تو از دولت آباد بیایی غرب تهران شب شده من گفتم ۸ صبح اینجا باش حالا گذاشتی این وقت روز زنگ زدی اصلا نمیخوام دیگه بیایی. من دیروز اومدم و جریان و برای خانوم (ر) تعریف کردم اونم پسره رو صدا زد و دعواش کرد.. پسره هم نه گذاشته نه برداشته ۴ تا بد وبیراه هم به خانوم (ر) گفته و گفته که ما دروغ میگفتیم و اون ساعت ۹ زنگ زده که داره میاد و نزدیکای خونه ما بوده که مامانم بهش میگه دیگه نیا!!!!!!!! خانوم (ر) هم شروع میکنه به دعوا کردنش که چقدر تو پررویی و چرا داری دروغ میگی و این حرفا... از اونجاییکه پسره از اون دهاتیای دهاتیای دهاتی بوده میره از این کولی بازیا و هوچی گریا درمیاره و سرش و می کوبه به دیوار و قشقرقی به پا میکنه که بیا و ببین...بعدشم قهر میکنه و میذاره میره!!!!!!! امروزم اومده بود هرجا نشسته بود پشت سر خانوم (ر) بدو بیراه گفته بود... یه نمونه اش هم اومد پیش اون همکار گوربان گوربانمون و بدوبیراه به خانوم (ر) گفت... منم زنگ زدم به خانوم (ر) و گفتم من الان این پسره رو صداش میکنم و دعواش میکنم و میگم که قرار بوده بیاد خونه ما و دیگه غلط میکنه پشت سر شما حرف بزنه... (پارازیت... آخه خانوم (ر) بهم گفته بود حالا که اینجوری شد به پسره اصلا نگو که قرار بوده بیاد خونه شما... من بهش گفتم که خونه یکی از مدیرا باید میرفته) خانوم (ر) گفت مگه چی شده؟ گفتم هیچی اومده پیش آقای گوربان گوربان و داره ترکی بدو بیراه میگه بهتون.. من اصلا انتظار نداشتم خانوم (ر) این کار و بکنه ولی همون دم زنگ میزنه به گوربان گوربان و میگه به حرفای پسره گوش ندید این دروغ میگه... گوربان گوربان هم عصبانی شد و گفت کی بهتون گفته؟ میذاشت ۱ دقیقه از رفتن این پسره بگذره بعد راپورت بده...هیچی دیگه اعصابی نمونده بود برام اول صبحی... زنگ زدم به گوربان گوربان و گفتم بابا جریان اینجوری شده... من میخواستم با پسره دعوا کنم آخه خانوم (ر) بدبخت داره بخاطر من کباب میشه... این پسره هم ظاهرا نه وجدان داره نه شرف چون‌ آدمی که مث آب خوردن دروغ بگه به نظر من هم بی وجدانه و هم بی شرف...شما همکارید و هیچ وقت این کار و نمیکنید ولی من میترسم این بره یه پاپوشی درست کنه برا خانوم (ر) و کارش بکشه به حراست... گوربان گوربان اولش خیلی ناراحت شد گفت اصلا از شما توقع نداشتم ولی بعد از دلش درآوردم... فقط الان دلم میخواد سر به تن اون پسره ی مزخرف بیشعور احمق نمونه... اعصاب چند نفر و ریخت به هم با این خریتش... فقط این وسط من دیگه پشت دستم و داغ میکنم و که دیگه زور نزنم مشکل کسی و حل کنم... اومدم به مامانم کمک کنم و یه کار هم کنم شب عیدی اون آشغال یه چیزی گیرش بیاد اینجور آعصابم خرد و خمیر شد و مدیون خانوم (ر) شدم و گوربان گوربان بدبخت که داشت با این پسره دعوا میکرد که چرت و پرت نگه از من ناراحت شد و تازه مامانم هم کلـــــــــــــــــی ازم طلبکار شده که ۲ روز وقت نازنینش و هدر دادم!!!!!!!!

این بار دیگه بار آخره ... من همینجا رسما اعلام میکنم دیگه غلط بکنم بخوام به آدم بدبخت بیچاره ای کمک کنم...این خط ـــــــــــــــــ این نشون + !

عرش کبریایی

ای عرش کبریایی، چیه پس تو سرت؟

                                       کی با ما راه میایی؟ جون مادرت !!!

عاشق این آهنگ محسن نامجو هستم، کلا همه آهنگاش و دوست دارم ولی این یه چیز دیگه است...این یه تیکه رو  هم بیشتر از قسمتهای دیگه آهنگش دوست دارم... اینم کل شعر آهنگش:

یک روز از خواب پا میشی

می بینی رفتی به باد

هیچ کس دور و ورت نیست
همه رو بردی ز یاد
چند تا موی دیگت سفید شد
ای مرد بی اساس
جشن تولد تو
باز مجلس عزاست
بریدی از اساس
قوز پشتت بیشتر شد
شونه هات افتاده تر
پیرامونتو ببین با دقت
می سوزن خشک و تر
 اینکه زاده آسیایی رو میگن جبر جغرافیایی
اینکه لنگ در هوایی
صبحونت شده سیگار و چایی
ای عرش کبریایی چیه پس تو سرت
کی با ما راه میای جون مادرت
اینکه دستاتو روی سرت می زارن
اینکه با هات هیچ کاری ندارن
اینکه تو بازیشون راهت نمی دن
اینکه سر به سرت می زارن
اینکه زاده آسیایی رو میگن جبر جغرافیایی
اینکه لنگ در هوایی
صبحونت شده سیگار و چایی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

چند وقت پیش حراست اداره یهو ناغافل و بی خبر خدمه چند طبقه رو برد تست اعتیاد ==> جواب همه شون مثبت بود!!!

 

با اجازتون رفتم ۱ فروند کتاب چیپ درپیت جواد بی کلاس وقت هدر ده از فهیمه رحیمی خردیم؛ خوب کاری هم کردم، میخوام صد سال سیاه کتاب سیخونکی روشنفکری عصاقورت داده نخونم، تا اطلاع ثانوی رفتم تو کار همین نویسنده های لمپن پرطرفدار! (پارازیت... تازه اون دختره فروشنده که معلوم بود از اون خوره هاس و نوع مونث اون فروشنده ریش بزیه عصاقورت دادهه است که هوارتا کتاب سیخونکی انداخت بهم، یک کتاب عین خودش بهم معرفی کرد که درکمال پررویی و شجاعت، نخریدمش و از تو چه پنهون خیلی احساس قدرت کردم وقتی بهش گفتم، نه ممنون من از این کتابا خوشم نمیاد. تازه جالبه که اصلا احساس خجالت و حماقت بهم دست نداد؛ خوب هر کسی یه سلیقه و طرز فکری داره)،بعدش یک فروند کتاب سخت سیخونکی سنیگین خریدم از یک نویسنده انگلیسی که اصلا معلوم نیست کی حوصله اش و پیدا کنم که بخونمش ولی چون دیدم احتمالا وقتی حوصله اش اومد از خوندنش خوشم خواهد آمد، خریدمش، تو که انتظار نداری با این سردرد و سرگیجه ای که دارم اسم نویسنده اش یاد باشه، یک کتاب پنگوئنی طاووسی هم خریدم که باز اسمش یادم نیست به همون دلیلی که گفتم. تازه گلوم هم درد میکنه، فچ کنم سرماهه رو خوردم. ربط این جمله آخر به پیازداغ و هم خودت پیدا کن!

۴ شنبه و ۵ شنبه اوقات خوب و خوشی و گذروندم ولی جمعه پدرم دراومد از بس کار خونه کردم، تازه هنوز یه عالمه کار دیگه مونده که باید انجام بدم. البته خونه ما زیاد نیازی به تکوندن نداره ولی بازم یه کارایی داره که باید انجام بشه؛ تازه باید از این هفته ۵ شنبه و جمعه ها برم کمک مامانم طفلی پاش خیلی درد میکنه، کارگرم نداریم که بیاد کمک یعنی داشتیم ولی شوهرش دیگه اجازه نمیده خانومه کار کنه هیچ کی هم دیگه الان اگه کسی و سراغ داشته باشه معرفی نمیکنه چون دست خودش میمونه بسته، نتیجه اخلاقی ما باید بریم کمک مامان.

دلم بدجوری برای هوای تازه و جنگل سبز و بوی شور دریا تنگه، خدا کنه امسال دیگه برنامه سفرمون بهم نخوره و بشه که بریم. خدا کنه وقتی رفتیم ۲۴ ساعت نمونیم تو ترافیک مثل بار آخری که رفتیم، خدا کنه وقتی رسیدیم اونجا زیاد بارون نباره که بتونیم بریم بیرون و گشتی بزنیم، خدا کنه برای کسی اتفاق خاصی نیفته که خوشی از دماغمون در بیاد. خدا کنه عید ۸۷ عید خوبی باشه و به همه خوش بگذره.

تو میدونی چرا پستهای جدید من در این خونه وارد لیست وبلاگهای به روز شده نمیشه؟ من به تنظیماتش دست نزدم ولی نمیدونم چرا پست جدیدی و که میفرستم، به اون لیسته اضافه نمیشه! فقط (گل من) این مشکل و داره اون یکی خونه اینجوری نیست.

فعلا همینا باشه تا بعد...

امروز

امروز موندن تو خونه رو به اداره رفتن ترجیح دادم؛ نمیدونم این سیم کشی ساختمان اداره چه مشکلی داره که هر هفته یه روز از صب تا شب برقمون میره و اونوقته که باید از سرما مث بید بلرزیم و از بیکاری هم هی دور خودمون بچرخیم؛ خوب وقتی برق نباشه عملا دست آدم بسته ست. اسمش و نبر هم لابد میمیره اگه تعطیلمون کنه تو اون وضعیت؛ از قضا دیروز هم یکی از اون روزا بود، مردم از سرما... مخصوصا که دارم سرما هم میخورم، گلو درد و سر درد کشت منو دیروز، آخرش رفتم پیش مدیرمون و گفتم من فردا نمیام اداره، حالم خیلی بده؛ اونم داره میبینه وضعیت ساختمون و کار و بارمون و حال و روز منو ها ولی باز گفت حالا اگه دید حالتون بهتره شده تشریف بیارید؛ ولی از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون من دیدم حال و روزم اصلا اصلا خوب نیست برا همین تشریف نبردم اداره!!!! تازه همه کارام و هم انجام دادم، متنای خبری و  شسته و رفته و تر و تمیز و آماده تطاول گذاشتم کف دست آقای ایگرگ، بقیه اش دیگه با خودش.

من شنیدم فرح دیبا مرحوم شده؛ درست شنیده ام؟

سی دی فیلم کلاغ پر و گرفتم؛ دقیقا کپی برابر اصل فیلم معتاد عشقه! لااقل نکردند از فیلم یه الهامی چیزی بگیرند؛ هیچ خودشون و به زحمت ننداختن هرچی تو فیلم اصلیه بود (پارازیت... البته بجز بوس بوساش و صحنه های بی ناموسیش که مشکلات منکراتی داره) عینا در کپی فیلم وارد کردند؛ ولی دیدن این فیلم هیچی نداشت یه چیز داشت و اونم این بود که من تازه الان فهمیدم اون دستگاه سفید کوچیکه که روی دیوارمون نصبه و هی چشمک میزنه و چشمکشم سبز فسفوریه، دزدگیر نیست بلکه دوربین مداربسته است! یعنی وقتی تو فیلم دیدم اینو ها دودستی زدم تو سرم!!! چومکه تا حالا هزار دفعه شده دقیقا به سمت دوربین آرایش کردم (پارازیت... خوب چی کار کنم میزم روبروی دوربینه) بعد هزار و صد دفعه به اسمش و نبر بدو بیراه گفتم هزار و شونصد دفعه هم مدیرمون و مورد الطفات قرار دادم؛ حالا با این تفاسیر فکر میکنی امیدی به ادامه کار هست برام آیا؟ منکه فچ نکنم...مگر اینکه اون دستگاهه فقط تو فیلم بوده که دوربین مداربسته بوده و در حالت عادی همون دزدگیر ساختمونه!!! ناامیدانه امیدوارم...

فیلم باغ آلوچه رو هم دیدم؛ خیلی فیلم قشنگ و لطیفیه؛ اگه تونستی ببینش حتما.

فعلا همینا باشه تا بعد...

  

من و کار و زندگی و ... بازم من! (۱)

من در پی هدفم هستم، تأیید دیگران برام اهمیتی نداره.

(اول بگم قرار نبود انقدر طولانی بشه ولی خوب شد، من نمیتونم پستم و تو 2 بخش بگم یعنی تو ۲ بخش پی در پی میگم... ولی تو اگه خواستی تو دو نوبت بخون پست و. اگرم نخواستی که اصلا نخون چون خیلی زیاده)
از همه فایلا چک پرینت گرفتم که توخونه رووشون کار کنم چون اصلا نخوندم ببینم چی نوشتم، فقط خبر و گذاشتم جلوم و هر کلمه ای که پشت اون یکی ردیف شد، نوشتم، حالا چی نوشتم خدا میدونه؛ از اون طرف فایلشون و هم فرستادم به میلم که رو اونا هم تو خونه کار کنم. محمد شب دیر میاد خونه پس مدت زیادی تو خونه تنهام. ولی راستش و بخوای الان که نشستم پشت کامپیوتر که کارهام و انجام بدم، دیدم مغزم ازم نافرمونی میکنه؛ تمرکزی نیست که بخوام با اتکا و اعتماد به اون جملات خوب و درست و خلق کنم. پس چک پریتنها رو برمیگردونم تو پوششون و میذارمشون کنار؛ گور پدر اداره؛ اصلا مگه چقدر میخوان پول بدن که من اینهمه از خودم کار بکشم؛ از صب ساعت 7 تو اداره کار کردم تا ساعت 5 بعد ازظهر، بس نیست؟ مگه تو بولتنای قبلی که اونهمه جون کندم و پدرم دراومد یکی اومد بگه دستت درد نکنه؟ فقط هی 100 نسخه 100 نسخه فرستادن برا فلان اداره و بهمان اداره؛ پاداشای میلیونی رفت تو جیب اسمش و نبر که خدا میدونه به اندازه حتی یک کلمه هم برای بولتن زحمت نکشیده بود اوقت پاداش 100 تومن 200 تومن و میدن به ما کارشناسایی که جیگرمون کباب شد تا اون بولتنا تهیه و چاپ شدند. نمیکنم، این چند ساعت میخوام مال خودم باشه.
من می دونم که ازدواج موفق به دو چیز بستگی داره: زوج مناسب یافتن و زوج مناسب بودن.
میخوام از شماهایی که ازدواج کردید بپرسم، چقدر از زندگیاتون راضی هستید؟ (پارازیت... ایشالا هرکی شعار بده و جملات روانشناسانه تحویلم بده، سوسک بشه!) من از تجربیات خودتون میخوام بدونم.
منکه تجربه آنچنانی ندارم فقط 20 بهمن که بیاد، 3 سال از شب بله برون ما میگذره، 9 اردیبهشت سال دیگه 3 سال از زمان عقدمون و6  شهریور هم 1 سال از روز عروسیمون میگذره. در نتیجه تجربه چندانی ندارم از زندگی مشترک، ولی طبق همین جیزگول تجربه ای که بدست آوردم، میبینم منِ الان با منِ 3 سال پیش از زمین تا آسمون فرق کرده.
من میدونم که زندگی یعنی بالا رفتن از سربالایی. نه پایین اومدن از اون.
 من الان زندگیش هدفمندتر شده، دنیا رو جدی تر میبینه، اون 2 جفت پایی که داشت و تو ابرا واسه خودشون سیر میکردند، الان گذاشتتشون رو زمین و دیگه فقط رو زمین اجازه گشت و گذار دارند، من الان یاد گرفته از خودش و خواسته هاش تا حدودی بزنه، من الان مسئولیتش زیاد شده، من الان یه جورایی زیر ذره بینه، من الان باید تو روابطش با اطرافیان بیشتر دقت کنه، من الان دیگه به هرکسی مث آب خوردن اعتماد نمی کنه، من الان باید برا کاراش به فرد دیگه ای جواب پس بده و از همون فرد هم بخواد که برا کاراش بهش جواب بده، ولی من قدیم اینجوری نبود، من قدیم فکر می کرد وقتی ازدواج کرد، عاشق همسرش میشه، ولی همسر من الان مدام میگه تو عاشق من نیستی ولی من الان نمیدونه دیگه باید چه جوری به همسرش بفهمونه که خیلی دوستش داره، ولی همسرش دوست داشتن خیلی زیاد و نمیخواد، میگه زمانی که گفتی عاشقمی من میفهمم که خیلی دوستم داری، ولی من الان عمرا این حرف و به همسرش نمیزنه به دو دلیل: اول اینکه چون همسرش مرده، پس جنبه نداره، به محض اینکه اینو بهش بگی خیالش از طرفت تخت تخت میشه و حالا یکی باید پیدا بشه که ادا اطوار آقای همسر و جمع کنه! دلیل دومش اینه که خوب منِ الان واقعا همسرش و دوست داره و اینو با تمام وجود بهش ثابت کرده، نتیجه اخلاقی اینکه این دیگه مشکل همسرشه که باید چشماش و بیشتر باز کنه و اینهمه محبت و ببینه، تازشم اگه من الان هی چپ و راست به همسرش بگه دوستت دارم، عاشقتم و این حرفا، جمله به این مهمی و پرقدرتی و قشنگی، همه خواصش و از دست میده و درست موقع نیاز نمیتونه اثر کنه، بعدشم اینکه آخه آدم خودش از خودش بدش میاد که هی چپ و راست به همسرش این حرفا رو بزنه، ایـــــــــش... اونوقت کی میخواد جواب من قدیم و بده با اون زخم زبوناش و نگاهای پر تمسخرش؟ من الان تازه الان که داره زیر یه سقف با همسرش زندگی میکنه، معنی خیلی چیزا رو میفهمه و اون اینکه عشق هرچقدرم که قوی و محکم باشه بعد از یه مدت تبدیل به عادت میشه، از اون همه شور و اشتیاق اولیه کم میشه ولی عوضش جا میفته و مزه اش روز به روز خوشمزه تر میشه و خوب البته در مواقع طوفانی هم شواهد نشون داده که اون مزه تبدیل به مزه زهر مار شده، ولی کلا اگه یه کدوم از طرفین بخوان این وسط بد اخلاقی و بدعنقی کنن و نخوان که دوتایی دوشادوش هم قایق زندگی و پیش ببرند و یا اینکه کلهم اجمعین هرچی پارو هست بدن دست طرفشون که اون پارو بزنه و بجاش خودشون به شغل شریف سوتیدن که منظور همون سوت زدنه، بپردازند، اون مزه خوشمزهه تبدیل به مزه روغن کرچک میشه! باور کن!