دوربین!

هیچ تا حالا فکرش و کردی که دوربین یا camera یا هر کوفت دیگه ای که اسمش هست عجب چیز مزخرفیه؟ فکر کن تو از یک مقطعی از سنت بسیار بسیار زیاد متنفر و بیزاری... فکر کن همه عمرت سعی کردی از خاطرات اون زمان فرار کنی... فکر کن خیلی سخت بوده که اون خاطرات و از یادت ببری چون تقریبا بچه بودی و اون خاطرات دیگه تو ذهنت فسیل شده بودند... فکر کن هر چیزی که داشتی که مربوط به اون دوره بوده رو نیست و نابود و منهدم کردی... فکر کن عمریه ممنون خدا بودی که تمام افرادی و که مربوط به اون زمون بودن از زندگیت دور کرده تا دیگه کسی نباشه که یادآور اون دوران زهرماری باشه برات... فکر کن پدر پدر جدت درومده که تونستی اون خاطرات کوفتی و از جلو چشمت دور کنی...  ۱۵سال مثلا... اونوقت فکر کن دعوت میشید منزل خان دایی جان... همه اونجا جمعند... بعد از شام یهو فکری جالب و غیرمنتظره در ذهن دایی جان جرقه می زنه: حالا که همه اینجا جمعید چطوره فیلم بچگیاتون و بذارم ببینید... همه خوشحال میشوند و کلی ذوق میکنن... تو هم با اونا ذوق میکنی... آخه فکر میکنی فیلم ۲-۳ سالگیتو میخواد بذاره ولی..... فیلم که شروع میشه، در کمال ناامیدی میفهمی که فیلم مربوط به اون زمانیه که تو ازش متنفری!!! کم کم اون لبخند پهن و گشادی که رو لبات بود جمع میشه و بجاش لبات از شدت فشاری که بهشون میاری کوچیکتر و کوچیکتر میشوند... عرق سردی میشنه رو پیشونیت و دوباره اون حس لعنتی نفرت انگیز میاد سراغت... حس میکنی قدت داره آب میره و کمرت هم کمی خمیده شده... دوباره تبدیل شدی به دخترکی 14-13 ساله ی کمروی خجالتی پر از غم و غصه! و درست در این لحظه است که فکر می کنی چقدر ممنون خدایی که نعمت فراموشی و به توی بنده عطا کرده... چقدر از دست خان دایی جان ناراحت و ملولی که آخه مرد حسابی این چه فکری بود که نصفه شبی جرقه زد تو ذهنت؟! و فکر میکنی که چقدر دوربین یا camera یا هر کوفت دیگه ای که اسمش هست چیز مزخرفیه!