...

انقدر از دست بابام عصبانی و ناراحتم که حد نداره... یعنی راستش و بخوای بیشتر ازش دلگیرم تا عصبانی... ظاهرا چند شب بوده که بی خوابی میزنه به سرش و نصفه شبی بیدار میشه و تلویزیون و روشن میکنه... از اون طرف هم بهزاد بیدار میشه....  نمیدونم قبلا گفتم یا نه بهزاد عقب موندگی ذهنی  داره... خیلی چیزا رو می فهمه ولی خیلی چیزا رو نه... خیلی چیزا رو داره تازه یاد میگیره خیلی چیزا هم از بچگی تو ذهنش فسیل شده و دیگه قابل تغییر نیست ... یکی از اون چیزا اینکه وقتی همه خوابند کسی نباید بیدار بمونه چون بابا از خواب بیدار میشه وقتی هم که بابا از خواب بیدار بشه حضرت فیل باید از آسمون زمین که پادرمیونی کنه بابا با شخص خاطی کاری نداشته باشه...این جریان تو ذهن بهزاد ۲۲ ساله فسیل شده... حالا حتی اگه بابا خودش هم بخواد شب بیدار بمونه بهزاد نمیذاره... وقتی چراغا خاموشند همه باید بخوابند استثنا هم نداره... اینا رو داشته باش تا اینجا .... خلاصه بابا تلویزیون و روشن میکنه و بهزاد و از خواب می پرونه... اونم بلند میشه کنترل و از دست بابا میگیره تلویزیونم خاموش میکنه کنترل و هم میزاره زیر رختخوابش... حالا نصفی شبی از بابا داد و بیداد که بچه کنترل و بده از بهزاد جیغ و داد که نمیدم.... طفل معصوم حرفم که نمیتونه بزنه که دلیلش و بگه... شب اول بابا کوتاه میاد ولی شب دوم که تکرار میشه برا اینکه بهزاد و بترسونه کمربندش و میاره که مثلا بزنه بهزاد و که بلکه بترسه... منتها از اونجاییکه بهزاد تا حالا نخورده از این کتکا که ببینه چه دردی داره جیغ و دادش و بدتر میکنه و .... باقیش دیگه بماند... صبح ۵ شنبه مامان باهام تماس گرفت و جریان دو شب قبل و برام تعریف کرد... خیلی ناراحت شدم... بهش گفتم این دو روزتعطیلی بهزاد و بفرستید پیش من... اونم اومد بقچه بغل ... قربونش برم الهی طفلکی رفته بود حموم اصلاح کرده بود یه عامله عطر و ادکلن به خودش زده بود رفته بود پیش بهنام که به موهاش ژل بزنه و خلاصه کلی خوش تیپ مکوئین شده بود واسه خودش....(پارازیت... برادرم عقب مونده ذهنی هست ولی نه مثل هیچ عقب مونده ذهنی ای... اولا قیافش اصلا نشون نمیده ... دوما بعضی چیزا رو عجیب غریب میفهمه یه طوریه که نمیتونم بگم چه طوریه... آخه خودم میدونم تصور آدما از عقب مونده ذهنی یه بچه ی بی ریخته که آب از لب و لوچه اش آویزونه و با یه صدای ناهنجارحرف میزنه و هرچی هم بهش بگی فقط نگات میکنه.... ولی بهزاد اینجور نیست... اولا اگه فقط یه بار ببینتت اگه ۱۰سال هم از اون زمان بگذره بازم میشناسدت... حتی اگه بهش تلفن هم بکنی از پشت تلفن صدات و تشخیص میده و خلاصه شناساییت میکنه... این قضیه در مورد آدرسا هم صدق میکنه... اگه نصف شبی یه مسیر خیلی چپندر قیچی و بری و فرداش خودتم دیگه یادت نمونه که از کجا رفتی... بهزاد یادشه و درست میبردت به همونجا) خلاصه اینا رو گفتم که بدونی بهزاد دیوونه نیست فقط کند ذهنه.... هیچی بهزاد پیش ما بود تا دیشب که مامان اینا اومدن دنبالش... نمیرفت... هرچی مامان گفت... من گفتم ... محمد گفت... نمی رفت که نمی رفت که نمیرفت... آخرش با هزار بدبختی بردنش اونم خود بابا مجبور شد بره بغلش کنه و ماچش کنه و بهش بگه به دو دست بریده حضرت ابوالفضل من دیگه شبا تلویزیون نگاه نمیکنم...راضی شد که بره ... ولی مامانم الان تلفنی میگفت... بازم نشسته بود تو محوطه مجتمع و یه عالمه گریه کرده بود... از اون طرف هم میره نصفه شبی مادربزرگم و از خواب بیدار میکنه که پاشو بریم خونه تو  من اینجا نمیخوام بمونم.... ظاهرا بهش برخورده اساسی ... اون حرکت بابا جز اون چیزایی بوده که درکش کرده... بهش توهین کردن و اونم دیگه نمیخواد جاییکه بهش توهین میشه بمونه...اینو که شنیدما اینقدر گریه ام گرفته که نگو.... اگه اداره نبودم میشستم یه دل سیر گریه می کردم... بابام و نمی بخشم... نه میبخشمش نه درکش میکنم... آخه خودخواهی هم حدی داره... بخاطر خودخواهی خودش ... بگذریم.... اونوقت اگه ما به بهزاد یه تشر بزنیم پدرمون و درمیاره که این بچه شرایطش اینجوریه و باید درکش کنید... ولی پس خودش چرا اینجوری میکنه! خیلی ناراحتم...

 

نظرات 4 + ارسال نظر


وبلاگت بسیارجالب ومفید بود شما هم به ما سربزنید اگر برایتان ممکن میباشد وبلاگهای من را در لینکستان خود قرار دهید تا زیر سایه شما نسیمی به ما بوزد و بازدیدکنندگان شما گوشه چشمی به وبلاگ ما داشته باشند پیروز باشید به امید روزی که وبلاگهای من باعث شادی و امید شما دوست عزیز شود=>
http://www.iranmaxim.blogsky.com
ثبت نام در جایزه 800 دلاری و 3000 دلاری

آخه داداش من اینی که شما نوشتی ربطی به پیاز داغ نداشت ولی باشه... نظرت و تایید میکنم.... ولی با عرض معذرت خودم دیدنت نمیام... دلیلشم الان حال و حوصله ندارم توضیح بدم!

پگاه شنبه 15 دی‌ماه سال 1386 ساعت 02:52 ب.ظ http://www.toodi.blogsky.com

سلام
بهاره جان عالیه خیلی...
همین جوری به کارت ادامه بده...
من که خودم رو بکشم عمرا بتونم به تو برسم...
با اجازه وبلاگ قشنگت رو لینک کردم یادگاری باشه توی وبلاگم...
ارادتمند toodi .:. Give-Rose .:. toodi

ممنون پگاه جان برای حس همدردیتون:)!

محمد شنبه 15 دی‌ماه سال 1386 ساعت 03:26 ب.ظ

سلام بهار جان
خیلی خیلی ناراحت کننده بود . خب راستش کار پدرتون درست نبوده . حتی برای ترسوندن . دیگه گذشته . بنظرم میاد خودشم باید درستش کنه . یعنی از ته دل ازش عذرخواهی کنه . متوجه که هستی با چه شیوه ای و چه عکس العملی ؟ تا اونم کاملا درک کنه که پدرتون از کاری که کرده پشیمون شده .
در کل خیلی ناراحت کننده بود بهاره جان .
قربانت محمد

نیلوفر پنج‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1386 ساعت 11:02 ب.ظ

سلام جوجو ..امتحان دارم زیاد نمیتونم بیام پیشت ...بعد از امتحانا جبران میکنم ..قول مردونه میدم (چشمولک)
روزای برفیت قشنگ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد