عرش کبریایی

ای عرش کبریایی، چیه پس تو سرت؟

                                       کی با ما راه میایی؟ جون مادرت !!!

عاشق این آهنگ محسن نامجو هستم، کلا همه آهنگاش و دوست دارم ولی این یه چیز دیگه است...این یه تیکه رو  هم بیشتر از قسمتهای دیگه آهنگش دوست دارم... اینم کل شعر آهنگش:

یک روز از خواب پا میشی

می بینی رفتی به باد

هیچ کس دور و ورت نیست
همه رو بردی ز یاد
چند تا موی دیگت سفید شد
ای مرد بی اساس
جشن تولد تو
باز مجلس عزاست
بریدی از اساس
قوز پشتت بیشتر شد
شونه هات افتاده تر
پیرامونتو ببین با دقت
می سوزن خشک و تر
 اینکه زاده آسیایی رو میگن جبر جغرافیایی
اینکه لنگ در هوایی
صبحونت شده سیگار و چایی
ای عرش کبریایی چیه پس تو سرت
کی با ما راه میای جون مادرت
اینکه دستاتو روی سرت می زارن
اینکه با هات هیچ کاری ندارن
اینکه تو بازیشون راهت نمی دن
اینکه سر به سرت می زارن
اینکه زاده آسیایی رو میگن جبر جغرافیایی
اینکه لنگ در هوایی
صبحونت شده سیگار و چایی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

چند وقت پیش حراست اداره یهو ناغافل و بی خبر خدمه چند طبقه رو برد تست اعتیاد ==> جواب همه شون مثبت بود!!!

 

با اجازتون رفتم ۱ فروند کتاب چیپ درپیت جواد بی کلاس وقت هدر ده از فهیمه رحیمی خردیم؛ خوب کاری هم کردم، میخوام صد سال سیاه کتاب سیخونکی روشنفکری عصاقورت داده نخونم، تا اطلاع ثانوی رفتم تو کار همین نویسنده های لمپن پرطرفدار! (پارازیت... تازه اون دختره فروشنده که معلوم بود از اون خوره هاس و نوع مونث اون فروشنده ریش بزیه عصاقورت دادهه است که هوارتا کتاب سیخونکی انداخت بهم، یک کتاب عین خودش بهم معرفی کرد که درکمال پررویی و شجاعت، نخریدمش و از تو چه پنهون خیلی احساس قدرت کردم وقتی بهش گفتم، نه ممنون من از این کتابا خوشم نمیاد. تازه جالبه که اصلا احساس خجالت و حماقت بهم دست نداد؛ خوب هر کسی یه سلیقه و طرز فکری داره)،بعدش یک فروند کتاب سخت سیخونکی سنیگین خریدم از یک نویسنده انگلیسی که اصلا معلوم نیست کی حوصله اش و پیدا کنم که بخونمش ولی چون دیدم احتمالا وقتی حوصله اش اومد از خوندنش خوشم خواهد آمد، خریدمش، تو که انتظار نداری با این سردرد و سرگیجه ای که دارم اسم نویسنده اش یاد باشه، یک کتاب پنگوئنی طاووسی هم خریدم که باز اسمش یادم نیست به همون دلیلی که گفتم. تازه گلوم هم درد میکنه، فچ کنم سرماهه رو خوردم. ربط این جمله آخر به پیازداغ و هم خودت پیدا کن!

۴ شنبه و ۵ شنبه اوقات خوب و خوشی و گذروندم ولی جمعه پدرم دراومد از بس کار خونه کردم، تازه هنوز یه عالمه کار دیگه مونده که باید انجام بدم. البته خونه ما زیاد نیازی به تکوندن نداره ولی بازم یه کارایی داره که باید انجام بشه؛ تازه باید از این هفته ۵ شنبه و جمعه ها برم کمک مامانم طفلی پاش خیلی درد میکنه، کارگرم نداریم که بیاد کمک یعنی داشتیم ولی شوهرش دیگه اجازه نمیده خانومه کار کنه هیچ کی هم دیگه الان اگه کسی و سراغ داشته باشه معرفی نمیکنه چون دست خودش میمونه بسته، نتیجه اخلاقی ما باید بریم کمک مامان.

دلم بدجوری برای هوای تازه و جنگل سبز و بوی شور دریا تنگه، خدا کنه امسال دیگه برنامه سفرمون بهم نخوره و بشه که بریم. خدا کنه وقتی رفتیم ۲۴ ساعت نمونیم تو ترافیک مثل بار آخری که رفتیم، خدا کنه وقتی رسیدیم اونجا زیاد بارون نباره که بتونیم بریم بیرون و گشتی بزنیم، خدا کنه برای کسی اتفاق خاصی نیفته که خوشی از دماغمون در بیاد. خدا کنه عید ۸۷ عید خوبی باشه و به همه خوش بگذره.

تو میدونی چرا پستهای جدید من در این خونه وارد لیست وبلاگهای به روز شده نمیشه؟ من به تنظیماتش دست نزدم ولی نمیدونم چرا پست جدیدی و که میفرستم، به اون لیسته اضافه نمیشه! فقط (گل من) این مشکل و داره اون یکی خونه اینجوری نیست.

فعلا همینا باشه تا بعد...

امروز

امروز موندن تو خونه رو به اداره رفتن ترجیح دادم؛ نمیدونم این سیم کشی ساختمان اداره چه مشکلی داره که هر هفته یه روز از صب تا شب برقمون میره و اونوقته که باید از سرما مث بید بلرزیم و از بیکاری هم هی دور خودمون بچرخیم؛ خوب وقتی برق نباشه عملا دست آدم بسته ست. اسمش و نبر هم لابد میمیره اگه تعطیلمون کنه تو اون وضعیت؛ از قضا دیروز هم یکی از اون روزا بود، مردم از سرما... مخصوصا که دارم سرما هم میخورم، گلو درد و سر درد کشت منو دیروز، آخرش رفتم پیش مدیرمون و گفتم من فردا نمیام اداره، حالم خیلی بده؛ اونم داره میبینه وضعیت ساختمون و کار و بارمون و حال و روز منو ها ولی باز گفت حالا اگه دید حالتون بهتره شده تشریف بیارید؛ ولی از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون من دیدم حال و روزم اصلا اصلا خوب نیست برا همین تشریف نبردم اداره!!!! تازه همه کارام و هم انجام دادم، متنای خبری و  شسته و رفته و تر و تمیز و آماده تطاول گذاشتم کف دست آقای ایگرگ، بقیه اش دیگه با خودش.

من شنیدم فرح دیبا مرحوم شده؛ درست شنیده ام؟

سی دی فیلم کلاغ پر و گرفتم؛ دقیقا کپی برابر اصل فیلم معتاد عشقه! لااقل نکردند از فیلم یه الهامی چیزی بگیرند؛ هیچ خودشون و به زحمت ننداختن هرچی تو فیلم اصلیه بود (پارازیت... البته بجز بوس بوساش و صحنه های بی ناموسیش که مشکلات منکراتی داره) عینا در کپی فیلم وارد کردند؛ ولی دیدن این فیلم هیچی نداشت یه چیز داشت و اونم این بود که من تازه الان فهمیدم اون دستگاه سفید کوچیکه که روی دیوارمون نصبه و هی چشمک میزنه و چشمکشم سبز فسفوریه، دزدگیر نیست بلکه دوربین مداربسته است! یعنی وقتی تو فیلم دیدم اینو ها دودستی زدم تو سرم!!! چومکه تا حالا هزار دفعه شده دقیقا به سمت دوربین آرایش کردم (پارازیت... خوب چی کار کنم میزم روبروی دوربینه) بعد هزار و صد دفعه به اسمش و نبر بدو بیراه گفتم هزار و شونصد دفعه هم مدیرمون و مورد الطفات قرار دادم؛ حالا با این تفاسیر فکر میکنی امیدی به ادامه کار هست برام آیا؟ منکه فچ نکنم...مگر اینکه اون دستگاهه فقط تو فیلم بوده که دوربین مداربسته بوده و در حالت عادی همون دزدگیر ساختمونه!!! ناامیدانه امیدوارم...

فیلم باغ آلوچه رو هم دیدم؛ خیلی فیلم قشنگ و لطیفیه؛ اگه تونستی ببینش حتما.

فعلا همینا باشه تا بعد...

  

من و کار و زندگی و ... بازم من! (۱)

من در پی هدفم هستم، تأیید دیگران برام اهمیتی نداره.

(اول بگم قرار نبود انقدر طولانی بشه ولی خوب شد، من نمیتونم پستم و تو 2 بخش بگم یعنی تو ۲ بخش پی در پی میگم... ولی تو اگه خواستی تو دو نوبت بخون پست و. اگرم نخواستی که اصلا نخون چون خیلی زیاده)
از همه فایلا چک پرینت گرفتم که توخونه رووشون کار کنم چون اصلا نخوندم ببینم چی نوشتم، فقط خبر و گذاشتم جلوم و هر کلمه ای که پشت اون یکی ردیف شد، نوشتم، حالا چی نوشتم خدا میدونه؛ از اون طرف فایلشون و هم فرستادم به میلم که رو اونا هم تو خونه کار کنم. محمد شب دیر میاد خونه پس مدت زیادی تو خونه تنهام. ولی راستش و بخوای الان که نشستم پشت کامپیوتر که کارهام و انجام بدم، دیدم مغزم ازم نافرمونی میکنه؛ تمرکزی نیست که بخوام با اتکا و اعتماد به اون جملات خوب و درست و خلق کنم. پس چک پریتنها رو برمیگردونم تو پوششون و میذارمشون کنار؛ گور پدر اداره؛ اصلا مگه چقدر میخوان پول بدن که من اینهمه از خودم کار بکشم؛ از صب ساعت 7 تو اداره کار کردم تا ساعت 5 بعد ازظهر، بس نیست؟ مگه تو بولتنای قبلی که اونهمه جون کندم و پدرم دراومد یکی اومد بگه دستت درد نکنه؟ فقط هی 100 نسخه 100 نسخه فرستادن برا فلان اداره و بهمان اداره؛ پاداشای میلیونی رفت تو جیب اسمش و نبر که خدا میدونه به اندازه حتی یک کلمه هم برای بولتن زحمت نکشیده بود اوقت پاداش 100 تومن 200 تومن و میدن به ما کارشناسایی که جیگرمون کباب شد تا اون بولتنا تهیه و چاپ شدند. نمیکنم، این چند ساعت میخوام مال خودم باشه.
من می دونم که ازدواج موفق به دو چیز بستگی داره: زوج مناسب یافتن و زوج مناسب بودن.
میخوام از شماهایی که ازدواج کردید بپرسم، چقدر از زندگیاتون راضی هستید؟ (پارازیت... ایشالا هرکی شعار بده و جملات روانشناسانه تحویلم بده، سوسک بشه!) من از تجربیات خودتون میخوام بدونم.
منکه تجربه آنچنانی ندارم فقط 20 بهمن که بیاد، 3 سال از شب بله برون ما میگذره، 9 اردیبهشت سال دیگه 3 سال از زمان عقدمون و6  شهریور هم 1 سال از روز عروسیمون میگذره. در نتیجه تجربه چندانی ندارم از زندگی مشترک، ولی طبق همین جیزگول تجربه ای که بدست آوردم، میبینم منِ الان با منِ 3 سال پیش از زمین تا آسمون فرق کرده.
من میدونم که زندگی یعنی بالا رفتن از سربالایی. نه پایین اومدن از اون.
 من الان زندگیش هدفمندتر شده، دنیا رو جدی تر میبینه، اون 2 جفت پایی که داشت و تو ابرا واسه خودشون سیر میکردند، الان گذاشتتشون رو زمین و دیگه فقط رو زمین اجازه گشت و گذار دارند، من الان یاد گرفته از خودش و خواسته هاش تا حدودی بزنه، من الان مسئولیتش زیاد شده، من الان یه جورایی زیر ذره بینه، من الان باید تو روابطش با اطرافیان بیشتر دقت کنه، من الان دیگه به هرکسی مث آب خوردن اعتماد نمی کنه، من الان باید برا کاراش به فرد دیگه ای جواب پس بده و از همون فرد هم بخواد که برا کاراش بهش جواب بده، ولی من قدیم اینجوری نبود، من قدیم فکر می کرد وقتی ازدواج کرد، عاشق همسرش میشه، ولی همسر من الان مدام میگه تو عاشق من نیستی ولی من الان نمیدونه دیگه باید چه جوری به همسرش بفهمونه که خیلی دوستش داره، ولی همسرش دوست داشتن خیلی زیاد و نمیخواد، میگه زمانی که گفتی عاشقمی من میفهمم که خیلی دوستم داری، ولی من الان عمرا این حرف و به همسرش نمیزنه به دو دلیل: اول اینکه چون همسرش مرده، پس جنبه نداره، به محض اینکه اینو بهش بگی خیالش از طرفت تخت تخت میشه و حالا یکی باید پیدا بشه که ادا اطوار آقای همسر و جمع کنه! دلیل دومش اینه که خوب منِ الان واقعا همسرش و دوست داره و اینو با تمام وجود بهش ثابت کرده، نتیجه اخلاقی اینکه این دیگه مشکل همسرشه که باید چشماش و بیشتر باز کنه و اینهمه محبت و ببینه، تازشم اگه من الان هی چپ و راست به همسرش بگه دوستت دارم، عاشقتم و این حرفا، جمله به این مهمی و پرقدرتی و قشنگی، همه خواصش و از دست میده و درست موقع نیاز نمیتونه اثر کنه، بعدشم اینکه آخه آدم خودش از خودش بدش میاد که هی چپ و راست به همسرش این حرفا رو بزنه، ایـــــــــش... اونوقت کی میخواد جواب من قدیم و بده با اون زخم زبوناش و نگاهای پر تمسخرش؟ من الان تازه الان که داره زیر یه سقف با همسرش زندگی میکنه، معنی خیلی چیزا رو میفهمه و اون اینکه عشق هرچقدرم که قوی و محکم باشه بعد از یه مدت تبدیل به عادت میشه، از اون همه شور و اشتیاق اولیه کم میشه ولی عوضش جا میفته و مزه اش روز به روز خوشمزه تر میشه و خوب البته در مواقع طوفانی هم شواهد نشون داده که اون مزه تبدیل به مزه زهر مار شده، ولی کلا اگه یه کدوم از طرفین بخوان این وسط بد اخلاقی و بدعنقی کنن و نخوان که دوتایی دوشادوش هم قایق زندگی و پیش ببرند و یا اینکه کلهم اجمعین هرچی پارو هست بدن دست طرفشون که اون پارو بزنه و بجاش خودشون به شغل شریف سوتیدن که منظور همون سوت زدنه، بپردازند، اون مزه خوشمزهه تبدیل به مزه روغن کرچک میشه! باور کن! 

من و کار و زندگی و ... بازم من!(۲)

آینه اتوموبیل برای این نیست که رو به عقب رانندگی کنی؛ پس از گذشته درس میگیرم نه اینکه در گذشته زندگی کنم.
من یه آقایی و میشناسم که قرار بود فروردین گذشته با یک دختر خانوم خوب نامزد و بعد از چند ماه عقد کنه، ولی اون روز هنوز که هنوزه نرسیده؛ میدونی چرا؟ چون آقا فکر میکنه چون دیگه مث قبل از نامزدش خوشش نمیاد و عاشق کشته مرده اش نیست، پس اگه باهاش ازدواج کنه بدبخت میشه!!!!!!!!!!!! و فقط هم با این خانوم نیست که مشکل داره، رابطه اش با هر دختری که جدی جدی میشه، بعد از 2 ماه به هم میخوره همش هم تقصیر خودشه، یعنی یه بهونه الکی میتراشه و ==<دختر جون شمارو بخیر و مارو بسلامت! محمد میگه همه این کارا برا اینه که اون آقا فکر میکنه باید الی الابد عاشق سینه چاک نامزدش بمونه ولی همچین که زندگیش یه کم روتین و عادی میشه، وحشت آقاهه رو بر میداره! که نکنه بعدا پشیمون بشم؟ به نظر تو درسته؟
من به جنبه های مثبت اشخاص بها می دم و اونها رو میبینم!
چند وقت پیش یه کتاب خریدم از ایرج پزشکزاد به نام خانواده نیک اختر، ولی فرصت نمیشد که بخونمش تا اینکه 4 شنبه شب گذشته، یکی دو ساعت قبل از خواب شروع کردم به خوندش و از تو چه پنهون خیلی خوشم اومد ازش، بعد وساطاش هم از تیکه ها و متلکایی که شخصیتای داستان به هم مینداختن، کلی میخندیدم، محمد اون موقع داشت تو هال تلویزیون نگاه میکرد، ولی یهو دیدم اومد تو اتاق نشست پیش من، بعد همینجور منو نگاه کرد؛ وقتی دید من سرم تو کتابه و بهش محل نمیدم، اومد رو تخت دراز کشید که یعنی خیلی خسته ام، برگشتم نگاش کردم و گفتم می خوای بخوابی؟ - آره! – مگه نمیخواستی اخبار ورزشی و ببینی؟ (خیلی خونسرد جواب داد) - ولش کن مهم نیست. ولی منکه میدونستم داره دروغ میگه خیلیم براش مهم بود ولی چون چیزی دستگیرم نشد چیزی نگفتم. یهو خودش گفت: حال مادرت چطور بود؟ من: امشب هنوز باهاش حرف نزدم. محمد: اه؟ خوب پریسا چی کار می کرد؟ من: چطور یاد پریسا افتادی؟ ازش خبر ندارم ولی فک کنم خوب باشه. محمد: سارا چی کار میکنه؟ دیگه کم کم داشت کفرم و درمیاورد؛ مگه من بچه ام که نفهمم این یه جور بازجوییه. پشتم و بهش کردم و شروع کردم به خوندن که یهو رسیدم به قسمتی از داستان که حالا برات مینویسم اون تیکه رو...دیگه نتونستم جلو خودم و بگیرم و زدم زیر خنده، حالا نخند و کی بخند؛ آخه زن و شوهر تو داستان درست حرفایی و به هم میزدن که من و محمد وقتی باهم جر و بحث میکنیم به هم میزنیم، مرد تو داستان هم درست عین محمد خودش و زده بود به مظلوم بازی و یه جور جلوه میداد که خیلی طلفکی حیفونکیه... همینجور که میخندیدم یهو دیدم محمد گروپی خودش و انداخته روم و سعی داره یه چیزی و از دستم بکشه بیرون، با تعجب نگاش کردم گفتم: تو امشب حالت خوبه؟ چرا اینجوری می کنی؟!!! گفت: تلفنت کو؟ داشتی با کی حرف میزدی؟! چشام از تعجب گرد شده بود گفتم با هیچکی!!! گفت: اگه با هیچکی واسه چی یه ساعته هی داری ریز ریز میخندی ولی صدات درنمیاد؟ با مامانت و پریسا و سارا هم که حرف نمیزدی، پس با کی بودی؟ اینجا بود که دلم برا سادگی و طلفکی و بودن همسر گجت پوآروم سوخید، حیفونکی یه ساعته خودش خودش و سر کار گذاشته و از خبر ورزشی به اون مهمیش زده که مثملا بیاد کشف کنه که من با کی حرف میزدم! تازه به مخیله مهندسیش هم نرسید که ممکنه خنده های من برا خوندن همین کتابی باشه که تو دستمه!!!!! همیشه میگه ما مهندسا از همه باهوشتریم و چنینیم و چنانیم؛ حالا من چیزی نمیگم ولی خداییش تو بگو کجاشون چنیننتد و چنانند؟!
داستان کتاب حکایت زن و شوهری ایرانیه به نام محمود و بدری نیک اختر که بعد از انقلاب همراه فرزندانشون فرهاد و فرشته و مادر بدری و فاطی که یه دختر بچه دهاتیه، به آمریکا مهاجرت کردند.
من میدونم که هر خزان، بهاری داره فقط گاهی شرایط اون رو دور از دسترس بنظر میاره.
موقعیت: اتاق خواب تاریک
محمود: بدری! بدری!
بدری: چیه؟ هنوز نخوابیدی؟
محمود: شنیدی امشب راجع به سهام چی میگفتند؟
بدری: حالا که چی؟ خودمان را بکشیم؟
محمود: آخر فکرش را بکن! ظرف 24 ساعت یک و نیم درصد افت؟
بدری:چرا چراغ را روشن میکنی؟ حالا شبی که کار نمیشود کرد. تازه یادت رفته چقدر بهت گفتم به این سهام اعتماد نکن؟ (پارازیت.... تا اینجا چراغ  روشن کردن بی موقع محمود و گوش نکردن به حرف خانومش و پشیمونی بعدش عین جریان ماست)
محمود: آن ماشین حساب را کجا گذاشتی؟
بدری: آقاجان. قربان شکلت، اینقدر به مغزت فشار نیاور. با آن ناراحتی قلبت یک کاری دست خودت می دهی. فردا سر فرصت صحبتش را می کنیم.
محمود: خیلی خوب قر نزن! اینهم چراغ. شب بخیر. خوابهای طلایی ببین!
(چند لحظه بعد)
محمود: بدری!بدری!
بدری: لااله الالله! باز هم جمع و تفریق سهام؟
محمود: نه. این بابا راجع به خانه فرمانیه دقیقا چی گفت پای تلفن؟
بدری:چند دفعه باید بگم؟ ...... اصلا هرچی گفت همان است که یادداشت کرده ام. چراغ را روشن کن دوباره بخوان، بعد بگذار بخوابیم.
محمود: آخر چطور به فکرت نرسید نمره تلفنش را بگیری؟
بدری: گفت فرانکفورت نمی ماند. از فرودگاه زنگ زد.
محمود: این خط ترا هم که من نمی توانم بخوانم. خودت بگیر بخوان ببینم چه خاکی به سرم کنم؟
بدری: خدایا! چه گیری افتاده ایم امشب! خیلی خوب بده بخوانم.
و این گفت و گو 10 دقیقه به طول می انجامد و بدری بدبخت نمی تواند حتی 1 دقیقه چشم رو هم بگذارد از دست محمود تا میرسیم به این قسمت ماجرا که خنده منو درآورد:
محمود: (زیر لب) ای خدا! تو فقط فریادرس بیچاره هایی! زن آدم که باید پشت و پناه مردش باشد، عین خیالش نیست. (پارازیت... آخه نصفه شبی عین کدوم خیالش باشه؟) البته تا وقتی اوضاع روبراه است، تا وقتی همه چیز هست، ثروت هست، آسایش هست، زن آدم غمخوار آدم است. اما همینکه گرفتار شدی، بدبخت شدی، دیگر خداحافظ!
بدری: آخی! بمیرم! فردا بروم برای آدم گرفتار بدبخت از همین انجمن خیریه امشبی یک اعانه ای بگیرم!
دستم درد گرفت بابا، بقیه شو و برو خودت بخون؛ آخر اینکه:
خوشبختی همین الانه. فردا نیست. دیروز هم نیست. نگاه کن!

امروز

امروز روز قشنگی است، اگر بگذارند! (پارازیت... این بگذارندش خیلی موهوممه!)
وقت نداری، انقدر کارات مونده و نرسیدی انجامشون بدی و بازم کار رو کار اومده که نمی دونی باید  چی کار کنی؟! ته دلت قلقلک میاد که به حرف شیطونه گوش بدی و همه کارات و بذاری کنار و دستاتو بذاری کنار گوشت و با تمام قوا جیغ بزنی!!!
تند تند فایلهای ترجمه ات و باز می کنی و شروع می کنی به ویرایش، هنوز ۲ تا فایلم اصلاح نکردی که==> جیــــــــــــــــــز!!! باز شروع شد، برق رفت! دقیقتر بگم فیوز پرید! نمیدونی چرا هر جا تو میری یا باید برق بره یا فیوز بپره؟! نکنه تو هم چند هزار واتی؟! حالا چاره چیه، اصلا ولش کن؛ چندتا متن میذاری جلوت و شروع میکنی به ترجمه. کم کم مورمورت میشه، دستات شروع می کنن به یخیدن؛ نمیدونم چرا حس می کنی عین اون دلقک موفرفریه، مماخت قرمز شده! حالا تو این اوضاع و احوال همین و کم داشتی! ناچار زنگ می زنی به خانم مسئول دفتر اسمشو نبر:  بابا خانم فلانی چرا باز برقا رفت؟ خوب زنگ بزنید یه برقکار درست و حسابی بیارند، اینکه نشد آخه! هرچی کار کرده بودم پرید! خانوم فلانی: منم مث شما خانوم مانوی. حالا وسائلتون و جمع کنید و با خانم همکار بیایید پایین برید اتاق آقای ایگرگ اینا تا برق طبقه تون درست بشه. (پارازیت... فقط برق طبقه سوم که ما باشیم مشکل داره) دلت نمیخواد بری ... آخه اصلا راحت نیستی اونجا، ولی چاره ای نیست. با خانم همکار شال و کلاه می کنید و میرید پایین.
متن و میذاری پیش روت و شروع میکنی. هنوز ۲ صفحه ترجمه نکردی که اس ام اس میاد برات؛ شماره رو نگاه میکنی، ایرانسله، ولی تو کسی و که ایرانسل داشته باشه نمیشناسی؛ پیغام و باز میکنی: به فارسی: دوستت دارم، به انگلیسی I love you به عربی: انا احبک به فرانسه... به ایتالیایی..... دیگه به چه زبونی بگم دوستت دارم! ولش کن بابا، اشتباه فرستاده. هنوز پیغام اولیه رو پاک نکردی که دومی میاد: کاش هرگز در محبت شک نبود... تک سوار مهربانی تک نبود... کاش بر جانی که در قاب دل است... واژه تلخ خیانت حک نبود! ابروت و می بری بالا! به خودت میگی این بیچاره یا یه دختره که دوست پسرش ولش کرده یا برعکس، گناه داره بذار بهش پیغام بدم که داره اشتباه میفرسته، همین کار و هم میکنی، ولی سیم ثانیه بعد عوض اینکه پیغام ‹‹ببخشید اشتباه کردم›› و دریافت کنی، این و دریافت می کنی ==› تحصیلات شما چقدره؟ نوچ... هیچم اشتباه نمی کنی، درسته اینا شاخای تو هستند که سعی دارند با قدرت تمام از مقعنه ات بزنن بیرون! پیش خودت می گی عجب آدم پرروئیه ها، الان حالش و میگیرم! بهش جواب میدی: دوم راهنمایی! نیشتم تا بناگوش باز میشه که حالشو گرفتم، ولی پیغام بعدی که میاد، هم دیگه شاخات با خیال راحت از مقنعه ات رد شدند هم چشات از حدقه زدن بیرون: پس چه جوری معلم شدین؟ به خودت میگی این پدرسوخته هرکی هست میخواد اذیتت کنه، لابد اون دختره دوست سابق تلفنت و داده به کسی که اذیتت کنه. جواب میدی: بهتون گفتم که اشتباه گرفتید من معلم نیستم. (پارازیت... تازه دروغم نگفتی نیستی دیگه... تو معلم بودی... گذشته ساده... ولی مجبور نیستی زمان گذشته ساده رو برا طرف توضیح بدی) جواب میاد: ببخشید اشتباه گرفتم. یهو میفهمی کیه... بابا یا نداست یا ناهید، دو تا خواهرند که اون قدیم ندیما شاگردت بودند، تا حالا ۱۰ دفعه شماره عوض کردند و عین ۱۰ دفعه رو هم سر کارت گذاشتند. میگی: خواهش می کنم ناهید خانوم! اینار زنگ میزنه، با خنده جواب میدی: بله؟ .... الو؟ از اون طرف سر و صدا و همهمه میاد ولی مخاطب تو حرف نمیزنه! متاسفانه باید اقرار کنی که اشتباه کردی، نباید سریع مث بز جواب تلفن و میدادی! ناهید که نیست هیچ، همون پدرسوخته مزاحمی ایه که فکر می کرد! فوری پیغام میدی: ببخشید اینبار من اشتباه کردم. بعد به خودت میگی اصلا به جهنم. هر کی هس باشه. دوباره متن و میذاری جلوت، اولین کلمه رو که میخونی، باز گوشیت می لرزه، اینم ایرانسله ولی مال کرجه ۹۳۶ است. جواب میدی، (پارازیت... خوب اخمخ نباید جواب میدادی!!!) یه پسر جوونه، میگه ببخشید من چند تا اس ام اس اشتباه براتون فرستادم، می خواستم عذرخواهی کنم. میگی خواهش میشه و قطع میکنی. اینبار این یکی شماره پیغام میده: سلامی چو بوی خوش آشنایی.....دیگه لازمه بازم ادامه بدم؟ دیگه معلومه که امروز دیوونه گیر شدی رفت پی کارش... گفتم که روز زیباییه اگه بگذارند که نذاشتند، دیگه اعصاب مصابی هم موند برات؟
حرفت و  اصلاح میکنی==>
امروز روز زیبایی بود ولی انقدر سنگ انداختن پایین و رو اعصابت بندری رقصیدن که نذاشتند زیبا بمونه!!!

من !

این زندگی به هر نمی دانم کجا که می خواهد، برود؛ اما من عشق را به میان کلمه خواهم کشید؛ من و اعدادی که رج می زنند، امروز ۶ بهمن است.*
خیلی زور داره به جای ساعت ۳۰/۷، ۲۰/۶ صبح از خواب بیدارشی؛ خیلی زور داره وقتی هنوزم خوابت میاد و حسرت ۱ دقیقه خواب بیشتر و می کشی، مجبور بشی یه تکون اساسی به خودت بدی و بلندشی؛ خیلی زور داره که سر کل کل با همسرت مجبوری اینهمه به خودت زحمت بدی، خیلی زور داره وقتی می بینی خودتم قبول داری که همسرت راست میگه تو عمرا نمیتونی زودتر از ۳۰/۷  از جات بلندشی، خیلی زور داره وقتی چای ساز و روشن می کنی و میری تو اتاق چراغ و بزنی یهو جیــــــــــــــــــــــــــز، برقا رفت!!! با خوش بینی فکر میکنی که برق سراسری رفته پس میری کنار پنجره و... خیلی زور داره وقتی میبینی نخیر برق نرفته، فقط فیوز شما پریده، اونم از کجا؟ از تو پارکینگ تازه نپریده اون نمی دونم چی چیش سوخته؛ خیلی زور داره کورمال کورمال بری و دنبال شمع و کبریت بگردی آخرشم پیدا نکنی و مجبور بشی با نور موبالیت اطرافت و تشخیص بدی؛ هنوزم خوابت میاد، میری دو تا فنجون شیر نسکافه مشتی درست می کنی و همسر خوابالوت و هم صدا میکنی؛ خیلی زور داره وقتی میبینی که باهاش شرط بستی که زودتر از اون بیدار بشی و شدی ولی برا اون اصلا شرط مرط سیخی چند؟ خواب و عشقه!!! این یکی دیگه از همه بیشتر زور داره وقتی سیم ثانیه ای حاضر میشی و از در میری بیرون و کلید آسانسور و میزنی ولی میبینی آسانسور رو P مونده (پارازیت...P یعنی پارکینگ و هر وقت آسانسور این پیغام و بده یعنی خرابه) خیلی  زور داره وقتی مجبور میشی با پای چلاقت ۵ طبقه رو پیاده بری پایین...
شانس فقط گاهی به من کمک میکنه ولی تلاش همیشه...
خیلی کیف میده وقتی تو ماشین نشستی و داری به خودت هزار بدو بیراه میدی که خاک بر اون سر تنبلت کنند، می مردی اگه تو این ۲ روز ۴ صفحه ترجمه می کردی؟ حالا جون خودت میخوای ۱ ساعت زودتر بری که تو این یه ساعت کار دو روز و انجام بدی؟ از کی تا حالا کارات و MP3 انجام میدی که من خبر ندارم؟؛ بعد تلفنت یهو می لرزه، جوابشو که میدی می بینی مسئول دفتر معاونتونه، زنگ زده میگه امروز تعطیلید چون برق ساختمون اداره مشکل داره و ساختمون برق نداره، عوضش خیلی دلت برا همسرت می سوزه و ازش خجالت میکشی چون مجبوره همه راه رفته رو برگرده و هم یه عالمه خودش دیرش بشه!!! بعد کلی از دستش بخندی که داره به خودش بدو بیراه میگه که چرا دیشب با من کل کل کرد چون اگه کل ننداخته بود، اون موقع که مسئول دفترمعاونمون زنگ زد من در حالت عادی می بایست خونه می بودم!!!
من می دونم که اگر به قدرتمندی تظاهر کنم، قدرتمند میشم!
گریه ات میگیره وقتی تازه جلو در خونه که می رسی یادت میفته که باید با همون پا چلاقه همون ۵ طبقه ای و که با هزار بدبختی اومدی پایین، بری بالا!!!
من بدون دلیل هم بهم خوش می گذره...
چه کیفی میده ساعت ۸ صبح خونه باشی (پارازیت... و البته فقط خونه موندن شرط نیست، بیدار بودن هم مهمه) و یه چای دیشلمه درست کنی و نون سنگک و از تو فریز بذاری بیرون و تستش کنی و اون صبحونه مشتیه رو بزنی تو رگ...حالا دیگه مطمئنی خدا خیلی دوستت داشته که مجبورت نکرده MP3 کار کنی!!!
من جوری زندگی می کنم که روی قبرم بنویسن: متأسف نبود.
هیچ وقت امید رو از کسی سلب نمیکنم. شاید این تنها چیزیه که داره.
من میدونم که تنها دو گروه نمی تونن افکار خود رو عوض کنن: دیوانگان تیمارستان و مردگان گورستان.
من هرگز قدرت بخشش و دست کم نمی گیرم.
من نگران نیستم که مردم درباره من چی فکر می کنن؛ در واقع اونا اصلا راجع به من فکر نمی کنن!
من از کسی که چیزی برای از دست دادن نداره، می ترسم...

* تمام جملات من برگرفته از سررسید خیلی زیبای گروه من است که استخراج و تنظیمش با شورای مرکزی تقویم موسسه ژئوفیزیک دانشگاه تهران است.
اینم از امروز من !

پ.ن.کدوم قالب بهتره این یا قبلیه؟ زود باشید بگید وگرنه یه قالب شلم شوربا میذارم اینجا... خودم موندم چه قالبی بهتره... از اون یکی قالب خسته شده بودم آخه...