خواستن و نتوانستن!

میدونی راستش اگه بتونی و نکنی، مهم نیست؛ یعنی بازم قدر سلامتیت و یا چیزهایی که داری رو نمیدونی؛ باید بخوای و نتونی؛ اونوقته که میفهمی چقدر قبلا خوشبخت و شاد بودی و خودت خبر نداشتی... وقتی میری سر یخچال و یه لیوان آب یخ یخ یخ مشتی رو هولوپی قورت میدی، هیچ وقت فکر اینو نمیکنی که یه روزی ممکنه مجبور بشی به قدر یک چهارم استکان آب ولرم بخوری اونم نه همینجور هرتی و هولوپی، قلپ قلپ باید بخوری عزیزم و همینجور میشه که خوردن همون فیسقول آب، 5 دقیقه وقت نازنینت و میگیره! زمانی که غر میزنی که وقت کافی برای خوردن صبحانه  مفصل نداری، هیچ وقت فکرش رو نمی کنی که ممکنه روزی برسه که خوردن یک تکه نان تست خشک و خالی برات خوشمزه تر از یک کیلو نون خامه ای بشه! وقتی که یه روز انقدر سرت شلوغ میشه که فرصت ناهار خوردن رو پیدا نمیکنی، و وقتی میرسی خونه عین این ندیدبدیدای از قحطی در رفته میفتی به جون هرچی خوراکی تو خونه ست، یاد اون روزی رو نمیکنی که ممکنه مجبور بشی چند روز بجای خوردن غذا، سرم نوش جان کنی تازه باید هی هم بدنت و سوراخ سوراخ کنن تا بتونن اون رگای نازکت و پیدا کنن! هیچ وقت اینها رو درک نمیکنی تا یه روز دچارشون بشی و وقتی شدی، بعد از یه هفته مصیبت کشیدن و دربه دری و به شیوه ی اولیور توییست (جیره بندی) غذا خوردن، چقدر گاز زدن و خوردن یه پر سیب برات لذیذ و دلچسبه وقتی که میخوای و میتونی! چقدر احساس سلامتی میکنی وقتی دکی جان بهت میگه میتونی از  امشب غذا بخوری ولی یادت بشه وحشی بازی درنیاری موقع خوردن (پارازیت... این قسمت و به این صراحت نگفت، خیلی محترمانه تر گفت) و تازه این موقع ست که قدر نعمت سلامتیت رو میدونی و خداوند عالم را صدهزار بار شاکر میشی برای نعمتی که بهت داده... به همین دلیله که میگم باید بخوای و نتونی تا بفهمی که چی میگم بالام!

خواب

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.