سیب

لبخند ترا چند صباحیست ندیدم 

                              یکبار دگر خانه ات آباد، بگو سیب!

راز فال ورق

همیشه دلم میخواسته بدانم چطور می شود که تمام زندگی من می شود قدر ته استکان و جمع می شود ته فنجان قهوه و می آید روی لب خانم فالگیر و او می تواند با زرنگی هرچه تمامتر بخواند هرچه را که خودم میدانم و نمی دانم! واقعا می خواهم بدانم چطور می شود که این خانم می شناسد محمد را و بهنام را و ندا را و مینا را و زهرا را؟ چطور  میشود این اسامی به مامان که میرسد تبدیل میشوند به رضا و بهزاد و مهین و معصومه و زینب و شیرین؟! چطور میشود که حتی یک نفر هم اشتباهی نمی شود؟ اگر این اسامی باری به هر جهت انتخاب شدند و از زبان خانم فالگیر بیرون آمدند، چرا همه درست و دقیق هستند و چرا حتی یک اسم بی ربط و نشان نیست و اصلا چرا همه ی آن اسامیِ واقعی بجای اینکه برای مامان بیایند، برای من نیامدند؟ هاین؟ من باور نمیکنم اتفاقی باشد همه ی اینها؛ فقط نمی توانم دلیل منطقی پیدا کنم برایش؛ و درست در این لحظه ی بخصوص خیلی دلم میخواهد بدانم چطور توانست دیروز آنهمه چیز درست به من بگوید و وحشتزده ام کند از اینهمه حرف؟! آخر چطور توانست؟ چه رازی نهفته بود در آن کارتهای تارد و چطور آنهمه حرف توانستند جمع شوند در آن کارتهای جادویی؟! وامی که قرار بود بگیرم چطور رفت ته فنجان؟ یکی به من بگوید آخر محمد با آن قد و هیکل و مشخصات اخلاقی چگونه جا شد آنجا؟ همکار محمد که اتفاقا دو هفته پیش سعی کرده بود موش بدواند در زندگی ما، چطور خودش و خانمش و محل کارش و حتی اسم منحصربفردش توانست گوله شود ته استکان و نیت پلیدش را بگوید دم گوش خانم فالگیر؟ هاین؟ یا از همه مهمتر بابا روی تخت بیمارستان دیگر چطور توانست بخوابد در آن یه ریزه جا؟! جل الخالق! اینجور نمی شود من باید به زودی زود و هرطور شده سر دربیاورم از  راز فال ورق و تارد و قهوه و چای و .... 

پ.ن. چند روز پیش برای سرگرمی و تفنن رفتم پیش خانمی فالگیر که یکی از دوستان معرفی کرده بود، خانمه 2 جور فال همزمان میگرفت، اول با کارتهای تارد فال گرفت برایم و بعدش فال قهوه، حرفهایی که بهم زد وحشتناک درست بودند!