سلام

بابا خیلی بی احساساتید که با خدایی من مخالفت کردید من.... دخمل به این خوفی .... همش یه جیزگول بر علیه آقایون نظریه دادم ببین  چه جوری کل خدایی منو بردید زیر سوال

تا اینجا ==>عکاس/فیلم بردار + آرایشگاه + سفره عقد + باغ  رزرو شدند .. حالا مونده ==>لباس از لباس عروس گرفته تا مانتو روسری + ... +...+ .... + ...+ ...+ ...+ ... + ....+.... همش این کارا مونده  تازه خونه باید نقاشی بشه ... کابینت و کولر هم باید خریداری بشند. اونوقتش همش این مامان خانم غرغر میکنه که کاراتون مونده نمی رسید به هیچ کاریمن:مامان:من همش در شیوه رفتاری مامانم و محمد و باهم قاطی میکنم این مامانم از اولشم هیچ وقت دلش به حال قیافه مظلوم من نمی سوخت

دارم یه اقداماتی میکنم ولی نمیگم چه اقداماتی ولی یه اقداماتیه خوب... گشنگ... میثبت...همونچه خودش ... شیرین... دلچسب... گوارا (پارازیت...تازگیا خوب موزماری شدم)

دیروز همون سارق مسلح ها بازم یه سرقت دیگه انجام  دادند... رفتند اکباتان و پس از مجروح کردن جناب رییس شعبه ی بانک ملی  ۳۶ میلیون به گفته روزنامه ها... زدند به جیب و دبرو که رفتیم ... حالا==> همگی به افتخار تمامی پلیسها اعم از انتظامی و غیر انتظامی یه کف مرتب... حالا یه کف و یه هــــــــــــــــــــــــــــــورا ... حالا یه کف و یه سوت اونم از اون بلبلیاش  الهی که هرچی پلیس و محافظ امنیت و آسایشه تو ایران ناز بشه...  ببین چه پلیسای خوب و وظیفه شناس و تیز و گوگولی مگولیی داریم ... خدایی قدرت و اقتدار و کیف کردی ... تو هیچ کجای دنیا همچین پلیسای خوب و زبر و زرنگی پیدا نمیشه که بعد از بیست روز عرضه اش نشه ۴ تا سارق سابقه دار و پیدا کنه و اصلا پیدا کنه که چی ؟ بذار کارشون و بکنند بابا... برو کار می کن مگو چیست کار ... خوب سرقت مسلحانه هم یه جور شغله دیگه... این نوع پلیسای مهربون و دلرحم فقط  تو ایران پیدا میشه و بس .. آخه نه که هنر نزد ایرانیان است و بس ... خوب اینم یه جور هنره دیگه مادر...تازشم هر روز شبکه ۵ به افتخارشون سریال لوس و یخ و بی مزه ی سلام و پخش میکنه ... بزنید به افتخارشون

عجب صبری خدا دارد

عجب صبری خدا دارد            اگر من جای او بودم==› می‌زدم پدر صاحب هر چی آدم مزدور و زورگو و ظالمه، در می‌آوردم!

عجب صبری خدا دارد        اگر من جای او بودم==› تا می‌دیدم یه ماشین پر رو و سمج و عوضی هی جلو پای زن و بچه مرد عقب جلو می‌کنه، یه صاعقه از آسمون می‌زدم و خودش و ماشینش و با هم می‌ترکوندم!

عجب صبری خدا دارد          اگر من جای او بودم==› بجای اینکه روسری و چارقد و بقیه این کوفت و زهرمارها رو بزور سر خانوما کنم، تو قانون خداوندیم دست‌کاری میکردم و مگفتم هر آقایی که جنسش شیشه خرده داره، گردنش کج متمایل به پایین بشه که نتونه خانوما رو دید بزنه و  برا همین خانوما میتونن آزاد باشند!!!

عجب صبری خدا دارد          اگر من جای او بودم==› می‌زدم جگر اون وزیری و (پارازیت ... فکر کنم وزیر کشور بود) که طرح ازدواج موقت و داد، درمی‌آوردم میذاشتم کف دستش! مردک خجالت نمی‌کشه! داره کشور و برمی‌گردونه به حال و هوای 200 سال پیش! یکی نیست بهش بگه تو خودت می‌خوای هزار تا غلط بکنی و از اونطرفم نری جهنم، خوب غلطتو بکن؛ دیگه برا بقیه چرا تکلیف صادر می‌کنی؟ عوض اینکه بیاند شرایط و یه جور کنند که همه مث آدم ازدواج کنند و برند دنبال زندگیشون، (پارازیت... فقط برا پدرسوخته‌بازی خودشون) ببین چه چیزایی در می‌کنند از خودشون؛ آخه خجالتم خوب چیزیه! حیا هم خوب چیزیه ! در خصوص این آقا، شرف هم داشته باشه ای، چیز بدی نیست !

عجب صبری خدا دارد          اگر من جای او بودم==› می‌زدم این محمود خُله رو می‌کشتم و 70 میلیون و راحت می‌کردم از شرش! این جناب مستر کلا نحوست از بدو تولد همراهشون بوده تا الان؛ از وقتی هم که به ریاست رسیدند، یک جای آباد نکرده نذاشتند! اول لوازم خونگی یهو گرون شد، بعد گوشی موبایل، بعد طلا، بعد خونه، حالا هم که بنزین ! منکه از سر تقصیراتش نمیگذشتم اگه جای خدا بودم، اون دنیا هم به جای اینکه ببرمش بهشت که با حوریای خوشگل مشکل برا خودش صفا کنه، می‌فرستادمش جهنم که با بی‌ریخت ترین گوریل ماده همجوار بشه و حالشو ببره!

عجب صبری خدا دارد         اگر من جای او بودم==› هرچی مرد هیز چشم چرون تو دنیا بود و کور می‌کردم! مخصوصا اون راننده آژانس پیرمرده رو ! اون اصلا کوری کمشه، خشکش می‌کردم!

عجب صبری خدا دارد         اگر من جای او بودم==› یکی می‌زدم پس سر محمد بلکه مهرم به دلش بیفته و برای زیارتم بلند بشه با خانومش بیاد مکه ...

عجب صبری خدا دارد        اگر من جای او بودم==› دریای خزر و می‌ذاشتم تو تهران که این تهرانی‌های حیفونکی دریا ندیده، مجبور نشوند برای دیدنش گاهی حتی 24 ساعت تو راه باشند و پدر پدرجدشان دربیاد از ترافیک سنگین جاده! دقیقه ای هزار به غلط کردن بیفتند

عجب صبری خدا دارد          اگر من جای او بودم==› مادام‌العمر روزی 10 تا جوک خنده‌دار برای این پریسای تیرتپر اس ام اس می‌کردم که دیگه هی صبح الطلوع، گوشی این مینای بدبخت و نترکونه برای ارسال جوک! آخه این مینای طلفکی اینهمه اس ام اس خنده‌دارش کجا بود که هی این پری گیر میده بهش! تازه جرأت داری براش مطالب رومانتیخ و لطیف بفرست؛ اصلا فکر نکن بهت دستت درد نکنه میگه، بلافاصله یک اس ام اس طویل و طولانی متشکل از انواع و اقسام بدو بیراه‌های پدرمادر دار و رایج برات می‌فرسته تا دیگه تو باشی دفعه بعد براش مطلب رومانتیخ عقشولانه نفرستی!!!

عجب صبری خدا دارد          اگر من جای او بودم==› مهر و محبت و آرامش و تو قلب همه آدما اپیدمی می‌کردم تا همه از دم عاشق و آروم و صبور بشوند.

عجب صبری خدا دارد          اگر من جای او بودم==› ای بابا ! خسته شدم از بس صبر کردم؛ دیگه چقدر صبر کنم آخه! فوری هرچی میناجونم گفت، انجام می‌دادم! (پارازیت... خدایی خوب خدایی میشدما ، نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه؟ غلام؟)

یه چیز بگم ===> اسمم برای حج درومد خیلی حال خوبی دارم

...

اون نگهبان زخمیه فوت شده حالم گرفته ست اساسیالبته اون سربازه زپرتیه که من فکر می کردم نبوده ولی به هر حال آدم که بوده  پدر که بوده .... پسر که بوده ... همسر که بوده ... دوست که بوده .... دایی ... عمو و... که بوده خیلیلیلیلییی ناراحتم

...

ساعت ۹:۳۰ صبحه ... سرت و انداختی پایین و با هزار بدبختی تمرکز گرفتی و داری کارت و انجام میدی که یهو شترق شترق !!! صدای شلیک تفنگه!!! خودت و دو تا همکارات جلدی می پرین جلو پنجره ... از فاصله ای که شما هستید جریان و به سختی میتونیدببینید ولی بازم میبینید یه چیزایی ... یه پرشیای نقره ای رنگ جلو بانک صادرات وایساده یه مرده پیرهن آبیه راننده است... یکی داره یه چیزی و میندازه تو صندوق عقب ماشین و هی میکوبه رو صندوق ولی درش بسته نمیشه و خلاصه سومین نفر مسلسلش و نشونه گفته رو به ساختمون و یه تیر هوایی دیگه در میکنه و می پره سورا ماشین میشه  و ماشین هم آروم شروع به حرکت میکنه ... حالا در صندوق عقبشم بازه ...! میگم : اینا دزد بودند یا پلیس؟ اصلا کی به کی بود؟ فرزانه میگه: اینا پلیس بودند خودم دیدم یه مرده رو به زور داشتند می کردند تو صندوق عقب... حالا تو این هاگیر واگیر بچه های نگهبانی و میبینیم که ۲ پا دارند ۲ تا دیگه هم قرض گرفتند و هر کدوم می پرند تو یه ماشین و می گازند سمت بانک ... کاشف به عمل میاد که اون پرشیاهه ماشین دزدا بوده و از اون طرف هم اون سرباز نگهبان لیلاسی بدبخت به شدت زخمی شده ... تیر خورده بوده به شکمش یه آقاهه هم که رفته بود از عابر بانک پول ورداره... اونم تیر خورده بوده... فکرش و بکن  تو روز روشن بیان بانک و بزنند و برند و ۲ نفر و هم لت و پار کنند و هیچ آبی هم از آب تکون نخوره فقط بخاطر ۷۰ میلیون !!! خدایا اینجا کجاست؟ شهر هرت؟ دیوونه خونه؟ جهنم؟ درک؟ آخه اینجا کجاست ؟! از صبح تا آخر شب تلویزیون و رادیو رو پشت و رو کردم از بس منتظر خبر بودم ببینم چیزی میگند یا نه (پارازیت... آبدارچیمون میگفت سربازه مرده... انقدر اعصابم بهم ریخت و گریه کردم براش که حد نداره ... ولی یه سری میگفتند نه نمرده ...) فقط میخواستم از حال سربازه خبردار بشم ... بمیرم برای خونوادش ... شب میخوابن صب بیدار میشن میبینند اجل معلق گریبان بچه شون و گرفته ... نه ... زبونم لال...هنوز که چیزی نمیدونم... با تموم وجود دعا میکنم زنده باشه... احتمالا دو سال دیگه خبر دیروز و میخوان اعلام کنند....دیگه حتی فحشمم نمیاد که بگم به اینا ... نمی دونم چی بگم

ساعت ۶:۳۰ عصر

روزنامه های امروز تازه الان به دستم رسید ... هم روزنامه ایران و هم همشهری جریان دیروز و نوشتند... خدارو شکر سربازه نمرده ولی این روزنامه ها چقدر دروغگوهستند... دزدا ۷۰ میلیون بردند ولی هر دو روزنامه نوشتند ۳ میلیون ... این جریان ساعت ۹:۳۰ اتفاق افتاد ولی همشهری نوشته ساعت ۱۰:۳۰ فکر کنم این چاخانشون برا این بوده که مدافعان شهر تازه ساعت ۱۱ رسیدند به محل! چه به موقع ... نه؟

حرفای خاله زنکی ...

گفته بودی که چرا محو تماشای منی                      آنچنان محو که یک دم مژه برهم نزنی
سکوت ___________ (پارازیت... توکه نه... خودم و میگم درحال سکوتم!) _______ دیشب عمه بزرگه ام زنگ زد خونمون و خبر ازدواج عمه کوچیکم و داد !!!!!! دوباره سکوت _________ حق داری دلیل سکوتم و ندونی (پارازیت... به نظرت بازم سکوت کنم یا کافیه؟! هاین؟) خوب راستش من چند روز پیش تو اون یکی وب بلاگم یه عالمه غرغر کردم که حالا که ما (پارازیت ... خودم و همسر مربوطه) داریم بعد از دو سال میریم خونه خودمون، همه عالم و آدم تصمیم به ازدواج گرفتند... اولی عروسی عمومه بعد عروسی دختر خواهر محمده و بعد عروسی دخترداییمه و آخریش هم عروسی من طلفکیه... فکرش و بکن! یه جماعتی ازدواج نکنن نکنن عد همچین که تو خیز برداری برا گرفتن عروسی، تازه یادشون بیفته که دوست دارند عروسی کنن (پارازیت... ولی یه چیز میگم به هیچ کی نگو، خــــــــــــــــوب؟ دارم با دمم گردو میشکونم که اینهمه جشن و بزن برقص پیش رومه ... ایشالا تو همه خونه ها همیشه رقص و پایکوبی باشه ) ولی اونروز که اینهوا ________________ غر غر کردم اصلا فکرش و نمی کردم که یه وصلت دیگه هم درحال صورت گرفتنهوقتی دیشب عمه بزرگم این خبر و پای تلفن بهم داد، از خوشحالی زدم زیر گریه؛ حالا گریه نکن و کی گریه کن. مامان طفلی حول کرده بود، فکر کرد خبر بدیه ... گوشی و ازم قاپید که ببینه جریان از چه قراره... حتی برا ازدواج خودم اینقدر خوشحال نشده بودم که برا ازدواج عمه فاطی (پارازیت... به قول خودش فاطمه! دهه!) خوشحال شدم؛ تازه میدونی عمه با کی ازدواج کرده؟ (پارازیت... خوب  تو از کجا بدونی؟) با آقا بهزاد !!! (پارازیتلبخند ژوکند... خودم میدونم بازم نمیدونی : خوب که چی) با همونی که عمه سالهاست دوستش داره... با بند بند تنش... با ذره ذره وجودش... از ذوق خوشحالی عمه از دیشب تا حالا در حال بال درآوردنم. آخه راستش و بخوای هر خواستگاری که براش میمود، رد میکرد...الان دیگه داره میره تو 38 سال... کم کم همه امیدمون و برا ازدواجش از دست داده بودیم... ولی برا خودش اصلا مهم نبود... من دوتا عموی مجرد دارم + همین عمه خانم + یه مادربزرگ پیر و مریض احوال...یکی از عموها که گفتم داره عروسی میکنه ... اون یکی هم همین روزاست که آستیناش و بالا بزنه اون وقت اگه اونم میرفت، دختر خونه میموند و مادر بزرگ ... که خیلی پیره ... که نیاز به مراقبت زیاد داره، که....... خدا رو شکر که خیال همه راحت شد.
حالا هی من بگم میترسم نوبت به خودمان نرسد، هی هیچکی حرف ما رو باور نکنه (پارازیت... البته من دیگه به این نوع زندگی عادت کرده ام، حتی تو مغازه هم که میرم باور کن فروشندهه با مگس کش داره دنبال مگس میکنه که من وارد مغازه اش میشم ولی همینکه پام و میذارم تو، انقدر مغازهه شلوغ میشه که حتی دیگه نوبت به خودم نمی رسه! بعضی ووقتا که دیگه از حرصم بدون اینکه چیزی بخرم از مغازه میرم بیرون. به نظرت چرا اینجوریه آیا؟)
مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود                          ناز چشمان تو قدر، مژه برهم زدنی (پارازیت... حالا خجالت کشیدی؟)
دیروز یه اطلاعیه زدند تو اداره که اونایی که از سهمیه حج اداره تا حالا استفاده نکرده اند، تا آخر ساعت اداری امروز که میشه فردای دیروز، وقت دارند اسمشون و بدند به امور اداری (پارازیت... البته فقط برا نوبتش سهمیه دارند دیگه بقیه چیزاش مث جاهای دیگه است، یعنی با خرج خودمون باید بریم) منم یه دنیا خوشحال شدم که آخ جون...منم میخوام برم... فوری زنگ زدم به محمد:
_  الو  سلام.محمد.......... (پارازیت... همونایی که الان گفتم)
- خوب؟
- خوب که خوب... منم میخوام برم!
- نوچ... نمیشه!!! (پارازیت... برا زهرچشم صداشم با خشانت میکنه)
- چرا نمیشه؟
- چون من دوست ندارم پولم و بریزم تو جیب این عربای ......... (پارازیت... خوب مرده دیگه بعضی وقتا از این فحشا میده، شما ببخشید)
- اه، یعنی چی؟ چه ربطی داره! خوب تو نیا، خودم تنهایی میرم!
- خوب بجاش با یکی از دوستات که داره میره تایلند مایلند برو...
- بابا .......
و این بکش بکش تا ساعت 10  شب ادامه داشت تا اینکه بالاخره با زور و مکافات آقا رو راضی کردم شب بیاد خونه ما که رودررو بکش بکش کنیم... که از اونجاییکه این آقایون خیلی بدجنس و االتلتمنتندوئدنععمتنتنتا تشریف دارند، (پارازیت... نخیرم اشتباه تایپی نیستند...اینا بدو بیراهند) تا اومد، خودش و زد به مریضی و خستگی و گرفت خوابید... منم که دیدم از راه بکش بکش و دعوا مرافعه هیچ راهی پیش نبردم که هیچ تازه آقا واینستاد 4 کلوم حرف حساب بزنم، موضوع و مختومه اعلام کردم تا صبح که داشت میرفت سر کار... آنچه مظلومی و حیفونکی بودن تو وجودم بود ریختم تو صورتم و نگاش کردم و با صدایی مظلوم تر از نگام بهش گفتم: پس نرم؟ (پارازیت... جهت پیشبرد اهداف، خانومای عزیز میدوند که باید مقادیری اندک لحن صدا رو بکشند که درجه ی جگرسوزیش بره بالاتر) بعد هویجوری مظلوم نگاش کردماونم خیلی جدی گفت: نه! من: باشه حالا پس بیا باهات خداحافظی کنم. بعدش از فن ماچُف استفاده کردم و فیتیله پیچش کردم... اونوقتش خودش دلش نرم شد و گفت: آخه مگه من دلم میاد تو ناراحت کنم... باشه، برو عزیزم. که البته در این لحظه همسر گرام چون سر اینجانب رو در بغل گرفته بود متوجه ی نیش تا بناگوش باز من نشد؛ فقط سرم و بوسید و رفت. منم تا ظهر که اسمم و رد کردم پایین بهش زنگ نزدم تا اینکه خودش زنگید:
- باورم نمیشه به همین راحتی خرم کردی!!!
من:
_ اِه ... اِه... اِه! نگا کنا ! ببین چه جوری خرم کرد  ... اصلا همتون متقلبید ... همتون آب زیرکاهید ...همتون ! حالا از صب تا حالا چرا بهم زنگ نمیزنی ؟ میترسی پشیمون بشم؟
- اوهوم ...
ولی راستش و بخوای از ناراحتیم بهش زنگ نزدم ... چون تازه فهمیدم همش یدونه فیشه برا اداره به این گندگی... اسم همه رو میگیرن و قرعه کشی میکنن... یعنی تو بگو منتفی دیگه ... ولی من برا اینکه ببینم خدا چقد دوستم دارم (پارازیت... و راستش و بخوای از رو  پرروبازی) اسمم و رد کردم... دیگه یا شانس و یا قسمت... (پارازیت... فچ کنم آه محمد منو گرفت، نه؟)
تا یار که را خواهد و میلش به که باشد....
پ.ن. خوب کاری کردم... زورم میرسه، امکاناتش و دارم حی حرف میزنم!

سلام

دیروز مامان خانم (پارازیت ... که همون سعدیه ولی از نوع خانمش!) با چند تا از دوستاشون رفتند باغ اون یکی دوستشون که اونور تر کرجه ... البته هفته ئ پیش که با اون یکی دوستشون رفته بودن ددر، دوست مامان یک سی دی از اون خفن غم انگیز سوزناک گریه دارا میذاره بعد مامان منم که قرتی ... بدش میاد از این سی دیه به دوستش میگه بابا خفم کردی از بس آهنگای گریه دار و مصیبت گذاشتی اصلا آهنگ نمیخوام بزن رادیو ... دوست مامانم هم میزنه رادیو ایندفعه مامان جان خشانت خونشون حسابی به جوش میاد و تقی میزنه رایو رو خاموش میکنه و به قول خودش کفر کائناتش خلاصه حسابی درمیاد (پارازیت... آخه موج رادیو رو رادیو قرآن بوده)  بله میگفتم... نتیجه اخلاقی این شد که من بیچاره به محض ورود به خانه به دستور مامان السلطنه جلب و دستگیر شدم و بنده و بینوا رو کت بسته بردند کوفوندن جلو کامپولوتر که اگه میخوای شب خواب خوش داشته باشی و کلا زندگی خوبی داشته باشی و همیشه دعای خیر مادر همرات باشه، یک فروند سی دی جینگولکی تریپ شاد شاد شاد برا من مادر برایت  منم که دیدم من مادرذاتی کتکت خورم ملسه اگه قبول نکنم یه عمر آه و ناله پشت سرمه، با تنی خسته و کوفته و روحی له و لورده و دربو داغون راس ساعت ۱۱:۳۰ شب (پارازیت ... که در حالت عادی من باید اون موقع خواب باشم وگرنه صبح تا ساعت ۸ میخوابم) نشستم که تازه اول آهنگ گلچین کنم برا خانم که ایکاش دستم قلم می شد و اینکار و نمی کردم چون خواهان سی دی شدند مامان ضربدر ۵ تازه کاش فقط به همین یکی اکتفا می کردند، لیستی از انواع و اقسام خوانندگان جدید و قدیم توسط مامانم از طرف دوستانش تهیه شده و روی میز کامپیوترم مونده و تا میرم سمت کامپیوتر برام شاخ و شونه میکشه تا حالا تو عمرت آدم طلفکی تر و حیفونکی تر از من دیده بودی؟ نه خدایی دیده بودی؟ نخیرم من از تو اینهوا ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مظلومترم

بالاخره موفق شدم اولین کتاب خرید نمایشگاهم و تمام کنم... لی لی و آرزوهایش... کتاب بی مزه ایه ... کل داستان به جز در بعضی جاها به روایت سوم شخصه ... همش هم اتفاقات روزمره و یکنواخت توش صورت میگیره  میخواستم مث همیشه تا دیدم کتابه جلبم نمیکنه بندازمش یه طرف و برم سراغ یک کتاب دیگه ولی این کار و نکردم... عوضش مث آدم با زور تا آخرش و خوندم ... آخه دیدم نمیشه من هر دفعه کلی پول کتاب میدم بعد تا میبینم از کتابه خوشم نمیاد میندازمش یه طرف ... محمد هم بخاطر همین اخلاقمه که نمیذاره کتاب بخرم خلاصه هرچی بود دیگه تموم شد

خوب فعلا تا همین جا  بسه ... تا بعد.

پ.ن. این آقاهه از صبح اومده تو اتاق ما و با همکارم کار داره ... منم از صب دارم خفه میشم از بوی عرق تنش... پیف خدا رحم کرده کارای فرهنگی انجام میده وگرنه ....

اینجا رو خیلی دوست می دارم