listen

گوش کن...جاده صدا میزند از دور قدمهای تو را
چشم تو زینت تاریکی نیست
پلکها را بتکان، کفش به پا کن، و بیا
و بیا تا جایی، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام تو را
مثل یک قطعه ئ آواز به خود جذب کنند
پارسایی است در آنجا  که تو را خواهد گفت:
بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است...
                                                                                                سهراب

پ.ن. کسی میدونه مزامیر شب یهنی چی؟ آیا؟

خلایق هر چه لایق

من قرار بود دیگه آدم بشم، یعنی به خودم قول داده بودم دیگه آدم بشم؛ اصلا تو خودت شاهدی مگه هزار دفعه نیومدم اینجا گفتم من دیگه آدم شدم!!! من دیگه دلم برا کسی نمی سوزه!!!!!!!!!!مگه صد دفعه اینو نگفتم؟؟؟؟! پس چرا هنوز آدم نشدم؟ پس چرا هنوز همون آدم ساده ی دل رحمی هستم که بودم... یکی به من بگه من کی قراره آدم بشم؟! بابا من میخوام دیگه آدم بشم!

چند ماه پیش یعنی همون موقع که زمان ثبت نام متقاضیان شرکت در کنکور کارشناسی بود... همون پسره فیزوریه مستخدممون با التماس اومد بهم گفتم خانم فلانی تو رو خدا من و ثبت نام میکنی؟ امروز آخرین روز ثبت نامه... حالا ساعت چنده؟ ۴ بعد ازظهر ...من میخواستم چی کار کنم؟ هیچی اون وقت روز چی کار می کنن؟ داشتم میرفتم خونه... ولی دلم براش سوخت گفتم باشه فیشت و بده به من و خودتم بشین که اطلاعاتت و بدی که من وارد فرم ثبت نام کنم... اطلاعاتش و پر کردم به جز دو مورد یکیش شماره کارت ملیش بود اون یکیش هم نمیدونم چی چیه نظام وظیفه و باید میگفت... زنگ زد خونشون از برادرش بپرسه که اونم مدارک اینو پیدا نمی کرد... بعد که نا امید شد (پارازیت... حالا بماند که چقدر معطل کرد و اون برادر خنگ تر از خودش هر چی آدرس میداد پیدا نمی کرد و ساعت شده بود نزدیکای  ۶ بعدازظهر) گفت: خانم فلانی ولش کنید مثل اینکه قسمت نیست من شرکت کنم امسال! بعد من خنگ... من احمق... من نادون، دلم براش سوخت. بهش گفتم تلفنت و بده من از خونه ثبت نامی میکنم فقط این موارد و زنگ میزنم و ازت می پرسم...خلاصه دردسرت ندم ساعت ۶:۳۰ رسیدم خونه اول نشستم کار آقا رو انجام دادم بعد با موبال زنگ زدم بهش که اطلاعات و ازش بگیرم اونم انقدر پر رو و خر بود که نکرد خودش زنگ بزنه تمام مدت من باهاش تماس می گرفتم... بعد از ۴۵ دقیقه بالاخره تحفه رو ثبت نامش کردم. ولی از فرداش من دیدم که خیلی سعی میکنه بیشتر از وظیفه اش کارای من و انجام بده منم برا همین دیگه به اون کار نمی گفتم به اون یکی مستخدممون کا میگفتم...دوست نداشتم بخاطر یه ثبت نام اینترنتی این هی جلو من خم و راست بشه... اصلا خجالت می کشیدم...تا اینجا داشته باش.

امسال مامانم کارگرش و از دست داد یعنی شوهر خانومه دیگه نمیذاره خانومه کار کنه و خلاصه مامانم موند دست بسته...از طرفی خانوم (ر) یکی از همکارانم که یک خانم خیلی مهربون و دلرحمیه، به من گفت که اگه برا خونه کارگر میخواهید، این پسره میاد دستشم تنگه یه کمکی هم بهش میشه. به مامانم گفتم گفت بهش بگو بیاد حیاط و ایوون و  راه پله ها رو تمیز کنه... من دیدم اگه به پسره بگم بیاد خونه مامانم اینارو تمیز کنه ممکنه بمونه تو رودرواسی و یا پول نگیره یا خیلی کم بگیره در نتیجه به خانوم (ر) گفتم بهش بگه که برا دوست خودش میخواد پسره رو... خلاصه آدرس و دادم و تلفن مامانم اینا رو دادم و قرار شد ۵ شنبه ساعت ۹ و جمعه ساعت ۸ بیاد. ۵ شنبه که اصلا نه اومد نه خبر داد... جمعه هم ساعت ۱ بعد از ظهر زنگ زد که من دارم از دولت آباد میام... مامانم هم گفت نمیخواد بیایی تا تو از دولت آباد بیایی غرب تهران شب شده من گفتم ۸ صبح اینجا باش حالا گذاشتی این وقت روز زنگ زدی اصلا نمیخوام دیگه بیایی. من دیروز اومدم و جریان و برای خانوم (ر) تعریف کردم اونم پسره رو صدا زد و دعواش کرد.. پسره هم نه گذاشته نه برداشته ۴ تا بد وبیراه هم به خانوم (ر) گفته و گفته که ما دروغ میگفتیم و اون ساعت ۹ زنگ زده که داره میاد و نزدیکای خونه ما بوده که مامانم بهش میگه دیگه نیا!!!!!!!! خانوم (ر) هم شروع میکنه به دعوا کردنش که چقدر تو پررویی و چرا داری دروغ میگی و این حرفا... از اونجاییکه پسره از اون دهاتیای دهاتیای دهاتی بوده میره از این کولی بازیا و هوچی گریا درمیاره و سرش و می کوبه به دیوار و قشقرقی به پا میکنه که بیا و ببین...بعدشم قهر میکنه و میذاره میره!!!!!!! امروزم اومده بود هرجا نشسته بود پشت سر خانوم (ر) بدو بیراه گفته بود... یه نمونه اش هم اومد پیش اون همکار گوربان گوربانمون و بدوبیراه به خانوم (ر) گفت... منم زنگ زدم به خانوم (ر) و گفتم من الان این پسره رو صداش میکنم و دعواش میکنم و میگم که قرار بوده بیاد خونه ما و دیگه غلط میکنه پشت سر شما حرف بزنه... (پارازیت... آخه خانوم (ر) بهم گفته بود حالا که اینجوری شد به پسره اصلا نگو که قرار بوده بیاد خونه شما... من بهش گفتم که خونه یکی از مدیرا باید میرفته) خانوم (ر) گفت مگه چی شده؟ گفتم هیچی اومده پیش آقای گوربان گوربان و داره ترکی بدو بیراه میگه بهتون.. من اصلا انتظار نداشتم خانوم (ر) این کار و بکنه ولی همون دم زنگ میزنه به گوربان گوربان و میگه به حرفای پسره گوش ندید این دروغ میگه... گوربان گوربان هم عصبانی شد و گفت کی بهتون گفته؟ میذاشت ۱ دقیقه از رفتن این پسره بگذره بعد راپورت بده...هیچی دیگه اعصابی نمونده بود برام اول صبحی... زنگ زدم به گوربان گوربان و گفتم بابا جریان اینجوری شده... من میخواستم با پسره دعوا کنم آخه خانوم (ر) بدبخت داره بخاطر من کباب میشه... این پسره هم ظاهرا نه وجدان داره نه شرف چون‌ آدمی که مث آب خوردن دروغ بگه به نظر من هم بی وجدانه و هم بی شرف...شما همکارید و هیچ وقت این کار و نمیکنید ولی من میترسم این بره یه پاپوشی درست کنه برا خانوم (ر) و کارش بکشه به حراست... گوربان گوربان اولش خیلی ناراحت شد گفت اصلا از شما توقع نداشتم ولی بعد از دلش درآوردم... فقط الان دلم میخواد سر به تن اون پسره ی مزخرف بیشعور احمق نمونه... اعصاب چند نفر و ریخت به هم با این خریتش... فقط این وسط من دیگه پشت دستم و داغ میکنم و که دیگه زور نزنم مشکل کسی و حل کنم... اومدم به مامانم کمک کنم و یه کار هم کنم شب عیدی اون آشغال یه چیزی گیرش بیاد اینجور آعصابم خرد و خمیر شد و مدیون خانوم (ر) شدم و گوربان گوربان بدبخت که داشت با این پسره دعوا میکرد که چرت و پرت نگه از من ناراحت شد و تازه مامانم هم کلـــــــــــــــــی ازم طلبکار شده که ۲ روز وقت نازنینش و هدر دادم!!!!!!!!

این بار دیگه بار آخره ... من همینجا رسما اعلام میکنم دیگه غلط بکنم بخوام به آدم بدبخت بیچاره ای کمک کنم...این خط ـــــــــــــــــ این نشون + !