سلام

بعد از چند هفته .... سلام  تو این مدت باور کن وقت سر خاروندنم نداشتم چه برسه به آپ کردن! اون ۲ عروسی بستگان به خیر و خوشی و سلامتی گذشت اما عروسی خودم پدری ازم درآورد اون سرش ناپیداچند روز مونده به عروسی انقدر استرس داشتم و عصبی بودم که حد نداره .... مدام با همه دعوا می کردم ....آروم و قرار نداشتم و شبا هم عین جغد تا دیروقت بیدار می موندم... فقط قشنگ ترین و دلچسب ترینش همون روز عروسی بود که بی دغدغه و استرس گذشت و خدا روشکر خوش هم گذشت... خیلی روز جالبی بود ... تو ماشین که نشسته بودم همه مردم انگار که چه شخصیت مهمی و دارند می بینند ماشینا خودشون و میکشتن که یه جوری از کنارمون رد بشند که بتونن عروس و ببیند بعضیا که از ذوقشون وسط خیابون از ته دل میخندیدند و  بای بای می کردند باهام ... بچه ها از پشت شیشه ماشینشون بالا پایینی بود که می پریدند خلاصه خیلی روز شیرینی بود.... اتفاقای جالبی هم افتاد برام... اولا که کفشی که سفارش داده بودم به موقع حاضر نشد و مجبور شدم یه کفش دیگه بگیرم ... یه کفش جلو و پشت باز که از جلو  نقطه اتصالش فقط یه پاپیون بود که عد همون پاپیونه توی باغ از هم باز شد ... حالا تصور کن عروس خانوم و با کفش راحتی تخت مشکی ... (پارازیت... زنگ زدم از خونه صندل آوردند برام) ... بعدش عکاسه گفت دستت و اینجوری بگیر منم اونجوری گرفتم بعد خود گلم (پارازیت... یه دسته گل صورتی رز بود) قلپی از جاش افتاد زمینولی دیگه همین دو تا بلا سرم اومد اتفاق خاص دیگه یی نیفتاد ولی یادت باشه تو دیگه مثل من نکن هر وقت خواستی عروسی بگیری قبلش یه عالمه قرص ضد استرس بخور که اگه نخوری میشی مثل من و خانوم هاویشام و هاپوکومار!

نمیدونم اصلا فکرم درسته یا نه ولی مطمئنم بین همسایه هامون یه نفر هست که موج منفی زیادی داره یا حالا موج منفیش رو من خیلی اثر میکنه چون همیشه به خونه که نزدیک میشم دلشوره و استرسی میگیرم که نگو ... این دلشوره و استرس تا زمانی که وارد خونه ام که میشم هم باهامه تا ۵ - ۶ دقیقه بعدش که دیگه آروم میگیرم... میدونم هم که کیه==> مدیر ساختمونمون که یک آقای ۶۰ ساله ی بیکارالدوله است که هیچ کاری نداره جز این اینکه عبور و مرور اهالی ساختمون و چک بکنه بعدشم هی چپ و راست از خودش اطلاعیه صادرکنه و بزنه رو در و دیوار ساختمون... داره میمیره که یه زن و شوهر جوون اومدن به این خونه....ما تو جریان اثاث کشی همه سعیمون و کردیم که از آسانسور استفاده نکنیم... چقدر پول کارگر داریم که این خرت و پرتا رو ببرند بالا ... اونوقت آقا تا ما رو  کاسه بشقاب به دست میدید تو آسانسور فرداش اطلاعیه میزد که با آسانسور بار نبرید بالا ... انقدرم بی شعور و نفهمه که نمیدونه اون جعبه به این بزرگی فقط یه کاسه زپرتی توشه و اصلا وزنی نداره فقط حجم داره... حالا یکی بیاد به آقا اینو حالی کنه ... مگه زبون آدمیزاد سرش میشه؟ پریشب اومده همه همسایه ها رو جمع کرده دم در که من به سه نفر شک دارم که اطلاعیه ای و که من تو آساسنور زدم پاره کردند .... آقای ایکس و ایگرگ و محمدمحمد فقط وایساد نگاش کرد! بعدش میگه من ساعت ۹ شب سوار آسانسور شدم این نوشته سالم بود... بعد آقای ایکس ساعت ۹:۳۰ سوار آسانسور شد .... بعدش آقای ایگرگ ساعت ۱۰ سوار شد آقا محمد هم ساعت ۱۱... آقای ایکس و ایگرگ که سنشون بالاست و از این کارا نمیکنهند میمونه آقا محمدمحمد تا گوشش سرخ شد تا اومد بهش براق بشه که مردک نفهم این چه حرفیه میزنی ... همسایه های دیگه به مرده اعتراض کردن که حرف مفت نزن ... اونا به جای این مردک از محمد عذرخواهی کردند.... خلاصه خدا آخر عاقبت ما رو با این دیوونه بخیر کنه...

دالــــــی

سلام

همیشه همینجوریه، این آقایون همش خودشون دلشون به حال خودشون می سوزه؛ خودشون واسه خودشون و دوستاشون هی پپسی باز می کنند و اگه یکی مثل خودشون باهاشون رفتار کنه چنان بر علیه اون یکی (پارازیت … که تو میدونی منظور از اون یکی همون خانوم اون آقاهه ست) جبهه می گیرند و سعی میکنند از همجنسشون چنان دفاعی کنند که اون یکی دیگه غلط بکنه با همجنس آقایون اینچنین رفتار کند! ولی کور خوانده اند که کور خوانده اند که کور خوانده اند؛ من باز هم کار خودم را خواهم کرد؛ فچ کرده اند جریان از این قراره که ==> بابا جان! آخه اینا نبودند که بشنوند ما بهمدیگه چی میگیم و اصلا رابطمون با هم چه جوریه، فقط دیدند من و محمد باهم یه جر و بحث کردیم و بعدش من اون روی سگم بالا اومده و دارم محمد و دعواش میکنم اینجوری  اونم اینجوریه خوب منم این ریخت و قیافه رو ببینم دلم براش می سوزه دیگه برسه به بقیه!(پارازیت ... موزمار بدجنس... تا چمشمش به یکی میفته تمام بلاهایی و که سر من میاره فراموش میکنه و خودش و میزنه به مظلومی) بعدش دیگه فقط خدا باید به داد من برسه؛ ولی اصل جریان اینه که ما با هم قبل از اینکه زن و شوهر باشیم، دوستیم، دوتا دوست که گاهی اوقات میشیم مثل آینه و هرچی اون یکی عیب و ایراد داره میاریم جلو چشمش، ولی انقدر باهم صمیمی هستیم که گوش شیطون کر هنوز نشده با هم اختلاف شدید پیدا کنیم، اگرم قهری چیزی بوده عمرش به 2 ساعت نکشیده، بالاخره یکیمون کوتاه میامیم، اینا رو که بقیه نمیدونند، فقط میبینند ما داریم بکش بکش میکنیم (پارازیت... البته ما جلو کسی جر و بحث نمیکنیم، بقیه کمی تا قسمتی زیاد گوشاشون تیزه و کنجکاو تشریف دارند و تا میببن 2 نفر دارند باهم یواشکی حرف میزنند و نگاهشونم عصبانیه ، فوری گوشاشون و تیزتر هم میکنن که نکنه یه حرف و نشنوند!!!) یه بار که با هم جر و بحث میکردیم، گذاشتم اولش آقا هرچی دلش میخواد بهم بگه، بعدش من شروع کردم...خوب که کشتمش و توبیخش کردم و خیالم راحت شد، از اتاق اومدم بیرون خوب من از کجا باید میدونستم بابام دقیقا پشت اتاقم نشسته؟! تا جاییکه یادم بود بابام اون لحظه اصلا خونه هم نبود چه برسه به پشت اتاقمچشمت روز بد نبینه تا یه هفته خفه ام کرد از  بس  نصایح پدرانه به خوردم داد که آخه تو نباید هرچی شوهرت میگه 4 تا هم بذاری روش و بهش تحویل بدی زن خوب اینجور جواب شوهرش و نمیدهزن خوب هرچی شوهرش میگه اون میگه چشم من: محمد: هرچی میگم بابا جان آخه شما که نبودید ببینید اون چی میگفت، آخه چرا طرفداری می کنید ازش میگه همون که گفتم تو نباید جواب بدی! اینم از چند روز پیش که رفته بودیم سرامیک و کاشی بگیریم، محمد جفت پاهاش و کرده بود تو یه کفش که الا و بلا این سرامیک قهوه ایه رو بگیریم، هر چی گفتم بابا پدرت خوب، مادرت خوب، سرامیک این رنگی اتاق و تاریک و کوچیک میکنه، میگفت نه، الا و بلا همین. آخرش کفرم و درآورد، با عصبانیت بهش گفتم تو که میخواستی حرف حرف خودت باشه برا چی من و آوردی با خودت؟ اصلا هر کار دلت میخواد بکن، من نظری ندارم بعد یه گوشه ایستادم، بعد که دید آقای حسنی هم که همراهمون بود میگه مینا راست میگه، این رنگی برا اتاق مناسب نیست، باید یه رنگ روشن انتخاب کنید، کوتاه اومد وقضیه تموم شد رفت پی کارش... این گذشت تا دیروز که آقای حسنی و دیدم، منو کشیده کنار و میگه، اینقدر به این شوهر بیچارت زور نگو  من: چه زوری گفتم آقای حسنی؟ گفت: همون دیگه، چرا اونروز نذاشتی اون سرامیکه رو بگیره؟ میگم: بابا اونروز که شما خودتونم با من موافق بودید، اون رنگ خیلی تیره بود، خوب من قلبم میگیر ه از اونهمه تیرگی میگه: باشه، بازم تو نباید رو حرفش حرف میزدی! دلم میخواست با هرچی که دم دستمه بکوفم تو سرش! آخه کی گفته هرچی مرد میگه زن باید بگه چشم؟!  من هزار سال سیاه زیر بار این حرف زور نمیرم که نمیرم که نمیرم! چه خودشون هوای هم و  هم دارند و نمیذارن کوچکترین حقی ازشون زائل بشه اونوقت خودشون تا جاییکه تیغشون ببره به خانوماشون زور میگند...زور گوها!!!! جرات دارید بیایید از محمد طرفداری کنید  اون خودش میدونه چقدر منو اذیت میکنه که اغلب مواقع خودش کوتاه میاد... دیگه احتیاج به وکیل مدافع نداره!!!! دهههههههه! دیگه نبینما!  اینجا فقط باید از من طرفداری بشه و بس! اصلا خوب کاری میکنم... گردنم کلفته زور میگم به شوهرم! کم الکی که به من نمیگند مینا خانم اینا!

...

انقدر این چند وقته سرم شلوغه که حد نداره... هر روز از صب تا بعد ازظهر که اداره ام از اداره هم که میام خونه استراحت کرده نکرده دوباره باید برم بیرون... بدترین روز این ایام هم دیروز بود... نه... بد نبود کابوس بود ... فکرش و بکن دیروز فن اداره خراب بود در نتیجه تا بعداز ظهر هلاک شدیم از گرما بعد ساعت ۳:۳۰ زنگ زدم به آژانسی که هر روز میاد دنبالم و گفتم ساعت ۴:۱۰ ماشین اینجا باشه... آقا از ساعت ۴:۰۵ من دم نگهبانی منتظر ماشین بودم تــــــــــــــا ساعت  ۴:۵۵  دیگه مغزم نیم پز شده بود از گرما آژانسه ماشین نداشت که بفرسته برام احتمالا هم می مرد  اگه بهم می گفت طول میکشه تا ماشین بیاد دنبالم... خلاصه تو ماشین که نشسته بودم کلی برا خودم نقشه کشیدم که الان که برم خونه همینجوری میرم تو ماشین لباس شویی ... از گرما و چسبندگی لباسا به تنم حسابی کلافه ی کلافه شده بودم... بعدش همچنین که پام و گذاشتم خونه و یورش بردم سمت حموم... مامانم گفت بدو بریم سر خونتون آقای حسنی (پارازیت... همون آقاییه که ترتیب کارای خونه رو میده از رنگ خونه بگیر تــــــــا کابینت و سرامیک و دستگیره های در و ...) لوله کش آورده و مونده پشت در. کلید خودش و جا گذاشته ....خانومی یا آقایی که شما باشید ساعت ۵:۱۵ از خونه بیرون رفتن همانا و ۱۱ شب برگشت به خونه همانا!

اینم از امروز که مثلا تعطیل بودم... از ساعت ۷:۳۰ بلند شدم و تا همین یک ساعت پیش عین کوزت افتادم به کار و به قول طرف حامبالی و با اجازتون خوب که له و لورده شدم از خستگی دیگه مامان جان ولم کرد به حال خودم 

دلم برا دوران بچگی بدجور تنگه  

مادربزرگم دیروز خیلی مادربزرگ شد یعنی منظورم اینه که اولین نتیجه اش به دنیا اومد... آدمی که مادربزرگ پدربزرگ آدم باشه بهش چی میگن؟ مامان بزرگ بزرگ خان والا و این صحبتا؟

راستی یه چیزی ... برا اوناییکه کتاب جین ایر و خوندن و دربه در دنبال فیلمش بودند ولی گیرشون نیومد یه خبر دارم... دیگه دنبالش نگردید ...جمعه ها حدودای ساعت ۶ - ۶:۳۰ شبکه ۴ سریالش و پخش میکنه البته حتما جگر زلیخای فیلم و پخش میکنن ولی همونم خوفه

فعلا همین... تا بعد.

...

هفته پیش تو اداره برای کارشناسا سه ساعت و برای مدیرا ۲۰ ساعت کلاس ایزو گذاشتند....بعدش اعلام کردند ۴ شنبه که امروز باشه قراره امتحان بگیرند ... منکه قربونش برم وقت سر خاروندنم ندارم چه برسه به درس خوندن و اوصلا من اصلا درس نمیخونم کی حالش و داره و کلا برا من افت داره بشینم درس بخونم و اینهمه صغرا کبرا به این منظور که من امروز بیلمز بیلمز اومدم اداره.... بچه های دیگه ای کم و بیش خونده بودند یه چیزایی ... نشستم با خودم فکر کردم اگه برم پایین و هیچی ننویسم خوب خیلی بد میشه ... اگه نرم هم که گواهی نامه بی گواهی نامه ... آخر به این نتیجه رسیدم که بی گواهی نامه بهتر از برگه سفیده... بنابراین جفت پاها رو در یک کفش کردم و به بچه ها گفتم من نمیام هرچی سارا و ندا گفتند بیا گفتم : هیچی بلد نیستم و هیچی یادم نمونده و خلاصه نمیام... ولی فرزانه که گفت بیا دیگه روم نشد بگم  نه... راستش با فرزانه یه جورایی خیلی رودرواسی دارم (پارازیت... نگوییم رودرواسی بگوییم رودربایستی ... اوه مامانم اینا و از این حرفا!) خلاصه رودرواسی نذاشتن نرم... رفتم چقدر خوب شد که رفتم... اولا که همه مثل من بودن هیچی نخونده بودن... بعدش نصف بیشتر سوالا تستی بود ... ۲ تا از سوالها هم دست برقضا چون تو جزوم نوشته بودمشون یادم بود... ولی اون سوال تستیا خدایی خیلی سخت بود... خلاصه هرچی بلد بودم زدم و نوشتم... بچه های دیگه خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی تقلب کردند و باهم حرف زدند منتها ازاونجاییکه کلا من آدم متقلبی نیستم و تقلب تو کارم نیست و اصلا تقلب بلد نیستم (پارازیت..... خیلی بدی دارم راستش و میگم به خدا ... من فقط یه بار تقلب کردم اونم نزدیک بود لو برم مردم و زنده شدم  تا تقلبم تموم شد...) نه از رو دست کسی نگاه کردم و تو بگی کوچکترین صدای پیس پیسی مبنی بر جلب توجه نفر جلویی یا اینوری یا اون وری از من بلند شد ... نشد.... ۲ تا سوال و هم هرچی به ذهنم فشار آوردم و تکون تکونش دادم بلکه چیزی بهش برسه .... نرسید ... درنتیجه خالی گذاشتم جای جواب و ... بعد در کمال شهامت اولین نفری بودم که ورقه ام و دادم همیشه همینجورم ... اولین نفریم که بلند میشم ... هرچی بلدم مینویسم و اونایی و هم که بلد نیستم نمینویسم ... نه چرت و پرت پر میکنم جای جوابو و نه منتظر امتداد غیبی میشم (پارازیت... به گفته خیلیا بدترین کار  ممکن و میکنم چون اگه بیشتر بشینم هم ممکنه جواب سوال یادم بیاد هم خدارو چه دیدی شاید یه امداد غیبی رسید ... ولی بازم تاکید میکنم من حوصله نشستن بیش از حد سر جلسه امتحان و ندارم!) خلاصه ورقه ام و دادم به استاد... استاد یه نگاه انداخت به ورقه ام و گفت: سوال ۱ و غلط زدی من: استاد: دوباره بخون با دقتم بخون و روی گزینه ج هم بیشتر فکر کن! من :م...ا..... بعد چون هرچی فکر کردم دیدم جواب گزینه ج خیلی درسته ... همون و انتخاب کردم! بعد دوباره ورقه ام و گرفتم سمت استاد... استاد:جواب سوال ۹ هم این میشه ..... (پارازیت... تعریفش و کلمه به کلمه گفت و منم در کمال ناباوری و درحالیکه شاخام داشت از مقنعه ام می زد بیرون... جواب و نوشتم و الان یک کلمه اش هم یادم نیست چی نوشتم) بازم من: خلاصه دوباره ورقه ام و دادم ... باز یه نگاه کرد و اینبار رو به جمع : همگی گوش کنید ... چون دیدم اکثرا این سوال ۵ و توش مشکل دارید یه توضیحی میدم درموردش .... وتوضیحی که داد عین توضیح اولش بود یعنی جواب و کامل غیر مستقیم برامون گفت... عجب گیری کردیما... بابا بذار ورقه ام و بدم ! همگی شاهد باشید ها ... این استادا خودشون جنبه ندارند حالا که یه موجود نادری مثل من پیدا شده که تقلب نمیکنه خود استاده هی تقلب میرسونه بهش! ........ دیگه بقیه نداره... امتحان به همین نحو برگزار شد و در این میاد ۳ سوال دیگر من هم تصحیح گردیدند و من الله توفیق و این حرفا!

 

سلام

وای که چقدر این چند روز کار داشتم.... از ۴ شنبه بعداز ظهر بدوبدو داشتم تا ساعت ۱۲ نیمه شب دیشب یا امروز صبح یا whatever.... رفتیم برا خونه کولر خریدیم... کابینت ساز اومد خونه رو دید ... رفتیم برای آشپزخونه کاشی دیدیم... آها یادم رفت نقاش امشب میاد خونه رو ببینه ... بعدش سرویس دستشویی انتخاب کردیم... دیگه جونم براتون بگه عین خود خود کوزت در کارای خونه به مامانم کمک کردم... خونه رو تمیز کردم... یه صندوق آلبالو رو جهت پختن مربا هسته گیری کردم ... البته نصف بیشترشو ... بقیه شو دوباره نصف کردم ... نصفش و گذاشتم که همینجوری بخوریم... نصف دیگه شو ترشک کردم... نمک بهش زدم و گذاشتم رو گاز و خوب که آبش و گرفت شد ترشک... انقدرم خوشمزه شده که نگو... هنوز یه عالمه کار دارم که باید یکی یکی انجام بشوند... ولی بازم گه گداری یه ترسی میاد سراغم که نمیدونم چیه... نمیدونم برای چی... فقط میدونم ترسه...دلشوره ست... مطمئنم بخاطر شرایطمه... درست میشه ... همه تو این شرایط اینجوری میشوند یا فقط منم که اینجوریم؟

تو این هاگیر واگیر آقا محمد میخواد ماشین و عوض کنه اونم چی؟ سمند ال ایکسم میخواد بچم ... تازه گاز سوز هم باید باشه... حالا با کدوم پول منکه نمیدونم!!!

این هفته مدیرمون نیست...یعنی اینکه یک هفته هتل تشریف می برم به جای اداره... ولی انقد کار عقب مونده دارم که هتله کوفتم میشه...

یک سایت خوب دکوراسیون کسی سراغ داره ؟....از تب بنزین چه خبر؟!....هوا چقدر گرم شده.....همچنان دلم میخواد یک کتاب رومانتیخ بخونم ولی تا اطلاع ثانوی وقتش و ندارم...راستی قالب وب بلاگم چطوره؟ اون گل منگولیه خیلی به نظرم جواتی میاد.... قالب اول اولیم بهتر نبود؟ نظر بدید بلکه یه بلایی سر قالب اینجا بیارم....

فعلا همین ... تا بعد...

من چه سرسبزم و زیبا امروز
من پر از باغم و دریا امروز
با تو عاشق ، بی تو عاشق
من پر از خورشیدم امروز
چه بیایی ، چه نیایی من به تو رسیدم امروز
بی من ای عشق ، دور از اینجا هر کجا هستی و باشی
من صدای تو رو از دور... با غزل بوسیدم امروز
بگو پاییز نزنه دست به اقاقی دل من
بگو بارون ، حتی بارون ...پا نذاره به زلال ساحل

تا حالا دقت کردی که این کمک فنر ماشین چه چیز خوبی می باشد و اگر او نباشد چه بلاها که سر دل و جگر آدم نمی آید؟ هیچ تا حالا شده پیش خودت فکر کنی که اگر این جناب کمک فنر نباشد، هنگام بالا و پایین رفتن از دست اندازهای اتوبان همت و زمانی که اون راننده مو سیخ سیخیه با همان پراید قدیمی زپرتی اش از روی آن دست اندازها پرواز می کند، قیافه ات درحالیکه چشمانت کمی تا قسمتی چپول شده اند و در معده ات احساس جابه جایی میکنه و سر مبارکت تالاقی با سقف ماشین ارتباط مستقیم و تنگاتنگ برقرار میکند، چه دیدنی می شود؟ تازه خبر نداری... قیافه ات زمانی که اون پیرمرد فسیله با همان پیکان مدل شاه وزوزکش می آید به دنبالت و نیش بدترکیب مرده شور برده اش تا زیر بناگوش سر تخته شسته اش باز می شود، بسی بسیار زیاد دیدنی تر می شودتازه باز خدا پدر و مادر اون مو سیخ سیخیه را بیامرزد که لااقل مدل ماشینش متعلق به ده سال پیش است... این پیر مرده که ماشینش مدام از دست موزه چی ها در می رود... هی میخواهند ببرندش به موزه ولی این صاحب جز جگر گرفته اش هی نمی گذارد... الهی که خداوند عالم از سر تقصیراتش نگذرد!!! (پارازیت... منکه در هیچ صورتی نمی گذشتم اگر خدا می بودم! می گویم نمی گذشتم اصرار نکنید ! ده می گویم نه! اصلا سر طرفدارانش هم همان بلا را نازل می کردم تا عبرتی باشد برای هر آنکه این مینای ناز حیفونکی طلفکی مرا اذیت کند!) اصلا هیچ شده پیش خودت فکر کنی که ای خدا ! مگر قانون خداوندیت عوض می شود اگر این پیر مرده نیاید دنبال من ! وقتی میبینمش ها دلم میخواهد با همین کیفم تا می توانم بکوفم بر فرق سرش ! آخر منکه میدانم این مردک پر رو هی خودش را مثل نخود می اندازد جلو که او بیاید دنبال من ... ای لعنت به این راه چپندرقیچی اداره-منزل ما که اگر این راه بسان راه آدمیزاد بود خودم مثل بچه آدم پیاده می آمدم خانه نه اینکه مجبور شوم چپ و راست با آژانس بروم و این اسکن سبز و آبی بی زبان را بدهم به این زیرخاکیه با اون ماشین زمان هیتلری اش نمیدانم درک میکنی یا نه من الان خیـــــــــــــلی عصبانیم!می گویم خیلی عصبانیم(پارازیت... احمق عصبانی! نه ناراحت ... قیافه ات را عصبانی کن!)آها درست شد... خیلی عصبانیعصبانی ترآفرین این شد ... من الان این شکلیم!

حالا بذار یه جیزگول هم به زبون خودم حرف بزنم .... ای داد.... ای هـــــــــــوار.... ای بیداد.... اصلا جیــــــــــــــغ! بابا من نخوام این پیر مرده بیاد دنبال باید کی و ببینم آخه؟ من یک اخلاق خیلی بد و مزخرف دارم و اون اینکه اگه یک شبانه روز هم گوشه خیابون مجبور بشوم بایسم... میایستم ولی سوار ماشین (مخصوصا پیکان) قراضه نمیشم! حالا فکرش و بکن هر روز زنگ میزنم به این آژانس دم اداره که موقع برگشت ماشین بفرسته برام ... این نامردا هم هر روز این پیرمرده که زور بزنه زور بزنه ۴۰ تا بیشتر نمی ره با اون ماشین قراضه اش میفرستند دنبالمتا حالا چند بار گفتم عجله دارم و یه ماشینی که تند بره بفرستید برام ... اونا هم فقط همون چند بار به حرفم رفتند...از یه طرفم دلم نمیاد بگم این پیرمرده رو نفرستید دنبالم نمیخوام نون اون بیچاره رو آجر کنم ولی از یه طرفم حوصله ندارم مسیر ۱۰ دقیقه ای و نیم ساعت تا ۴۵ دقیقه تو راه باشم خوب به جز این آژانسه هم نزدیک ترین آژانس تا اداره ما ۱۵ دقیقه طول میکشه تا بیاد... به نظرت چی کار کنم آیا؟ ای خدانفرست این پیرمرده رو دنبالم دیگه... چقدر اذیت میکنی منو  آخه