حرفای خاله زنکی ...

گفته بودی که چرا محو تماشای منی                      آنچنان محو که یک دم مژه برهم نزنی
سکوت ___________ (پارازیت... توکه نه... خودم و میگم درحال سکوتم!) _______ دیشب عمه بزرگه ام زنگ زد خونمون و خبر ازدواج عمه کوچیکم و داد !!!!!! دوباره سکوت _________ حق داری دلیل سکوتم و ندونی (پارازیت... به نظرت بازم سکوت کنم یا کافیه؟! هاین؟) خوب راستش من چند روز پیش تو اون یکی وب بلاگم یه عالمه غرغر کردم که حالا که ما (پارازیت ... خودم و همسر مربوطه) داریم بعد از دو سال میریم خونه خودمون، همه عالم و آدم تصمیم به ازدواج گرفتند... اولی عروسی عمومه بعد عروسی دختر خواهر محمده و بعد عروسی دخترداییمه و آخریش هم عروسی من طلفکیه... فکرش و بکن! یه جماعتی ازدواج نکنن نکنن عد همچین که تو خیز برداری برا گرفتن عروسی، تازه یادشون بیفته که دوست دارند عروسی کنن (پارازیت... ولی یه چیز میگم به هیچ کی نگو، خــــــــــــــــوب؟ دارم با دمم گردو میشکونم که اینهمه جشن و بزن برقص پیش رومه ... ایشالا تو همه خونه ها همیشه رقص و پایکوبی باشه ) ولی اونروز که اینهوا ________________ غر غر کردم اصلا فکرش و نمی کردم که یه وصلت دیگه هم درحال صورت گرفتنهوقتی دیشب عمه بزرگم این خبر و پای تلفن بهم داد، از خوشحالی زدم زیر گریه؛ حالا گریه نکن و کی گریه کن. مامان طفلی حول کرده بود، فکر کرد خبر بدیه ... گوشی و ازم قاپید که ببینه جریان از چه قراره... حتی برا ازدواج خودم اینقدر خوشحال نشده بودم که برا ازدواج عمه فاطی (پارازیت... به قول خودش فاطمه! دهه!) خوشحال شدم؛ تازه میدونی عمه با کی ازدواج کرده؟ (پارازیت... خوب  تو از کجا بدونی؟) با آقا بهزاد !!! (پارازیتلبخند ژوکند... خودم میدونم بازم نمیدونی : خوب که چی) با همونی که عمه سالهاست دوستش داره... با بند بند تنش... با ذره ذره وجودش... از ذوق خوشحالی عمه از دیشب تا حالا در حال بال درآوردنم. آخه راستش و بخوای هر خواستگاری که براش میمود، رد میکرد...الان دیگه داره میره تو 38 سال... کم کم همه امیدمون و برا ازدواجش از دست داده بودیم... ولی برا خودش اصلا مهم نبود... من دوتا عموی مجرد دارم + همین عمه خانم + یه مادربزرگ پیر و مریض احوال...یکی از عموها که گفتم داره عروسی میکنه ... اون یکی هم همین روزاست که آستیناش و بالا بزنه اون وقت اگه اونم میرفت، دختر خونه میموند و مادر بزرگ ... که خیلی پیره ... که نیاز به مراقبت زیاد داره، که....... خدا رو شکر که خیال همه راحت شد.
حالا هی من بگم میترسم نوبت به خودمان نرسد، هی هیچکی حرف ما رو باور نکنه (پارازیت... البته من دیگه به این نوع زندگی عادت کرده ام، حتی تو مغازه هم که میرم باور کن فروشندهه با مگس کش داره دنبال مگس میکنه که من وارد مغازه اش میشم ولی همینکه پام و میذارم تو، انقدر مغازهه شلوغ میشه که حتی دیگه نوبت به خودم نمی رسه! بعضی ووقتا که دیگه از حرصم بدون اینکه چیزی بخرم از مغازه میرم بیرون. به نظرت چرا اینجوریه آیا؟)
مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود                          ناز چشمان تو قدر، مژه برهم زدنی (پارازیت... حالا خجالت کشیدی؟)
دیروز یه اطلاعیه زدند تو اداره که اونایی که از سهمیه حج اداره تا حالا استفاده نکرده اند، تا آخر ساعت اداری امروز که میشه فردای دیروز، وقت دارند اسمشون و بدند به امور اداری (پارازیت... البته فقط برا نوبتش سهمیه دارند دیگه بقیه چیزاش مث جاهای دیگه است، یعنی با خرج خودمون باید بریم) منم یه دنیا خوشحال شدم که آخ جون...منم میخوام برم... فوری زنگ زدم به محمد:
_  الو  سلام.محمد.......... (پارازیت... همونایی که الان گفتم)
- خوب؟
- خوب که خوب... منم میخوام برم!
- نوچ... نمیشه!!! (پارازیت... برا زهرچشم صداشم با خشانت میکنه)
- چرا نمیشه؟
- چون من دوست ندارم پولم و بریزم تو جیب این عربای ......... (پارازیت... خوب مرده دیگه بعضی وقتا از این فحشا میده، شما ببخشید)
- اه، یعنی چی؟ چه ربطی داره! خوب تو نیا، خودم تنهایی میرم!
- خوب بجاش با یکی از دوستات که داره میره تایلند مایلند برو...
- بابا .......
و این بکش بکش تا ساعت 10  شب ادامه داشت تا اینکه بالاخره با زور و مکافات آقا رو راضی کردم شب بیاد خونه ما که رودررو بکش بکش کنیم... که از اونجاییکه این آقایون خیلی بدجنس و االتلتمنتندوئدنععمتنتنتا تشریف دارند، (پارازیت... نخیرم اشتباه تایپی نیستند...اینا بدو بیراهند) تا اومد، خودش و زد به مریضی و خستگی و گرفت خوابید... منم که دیدم از راه بکش بکش و دعوا مرافعه هیچ راهی پیش نبردم که هیچ تازه آقا واینستاد 4 کلوم حرف حساب بزنم، موضوع و مختومه اعلام کردم تا صبح که داشت میرفت سر کار... آنچه مظلومی و حیفونکی بودن تو وجودم بود ریختم تو صورتم و نگاش کردم و با صدایی مظلوم تر از نگام بهش گفتم: پس نرم؟ (پارازیت... جهت پیشبرد اهداف، خانومای عزیز میدوند که باید مقادیری اندک لحن صدا رو بکشند که درجه ی جگرسوزیش بره بالاتر) بعد هویجوری مظلوم نگاش کردماونم خیلی جدی گفت: نه! من: باشه حالا پس بیا باهات خداحافظی کنم. بعدش از فن ماچُف استفاده کردم و فیتیله پیچش کردم... اونوقتش خودش دلش نرم شد و گفت: آخه مگه من دلم میاد تو ناراحت کنم... باشه، برو عزیزم. که البته در این لحظه همسر گرام چون سر اینجانب رو در بغل گرفته بود متوجه ی نیش تا بناگوش باز من نشد؛ فقط سرم و بوسید و رفت. منم تا ظهر که اسمم و رد کردم پایین بهش زنگ نزدم تا اینکه خودش زنگید:
- باورم نمیشه به همین راحتی خرم کردی!!!
من:
_ اِه ... اِه... اِه! نگا کنا ! ببین چه جوری خرم کرد  ... اصلا همتون متقلبید ... همتون آب زیرکاهید ...همتون ! حالا از صب تا حالا چرا بهم زنگ نمیزنی ؟ میترسی پشیمون بشم؟
- اوهوم ...
ولی راستش و بخوای از ناراحتیم بهش زنگ نزدم ... چون تازه فهمیدم همش یدونه فیشه برا اداره به این گندگی... اسم همه رو میگیرن و قرعه کشی میکنن... یعنی تو بگو منتفی دیگه ... ولی من برا اینکه ببینم خدا چقد دوستم دارم (پارازیت... و راستش و بخوای از رو  پرروبازی) اسمم و رد کردم... دیگه یا شانس و یا قسمت... (پارازیت... فچ کنم آه محمد منو گرفت، نه؟)
تا یار که را خواهد و میلش به که باشد....
پ.ن. خوب کاری کردم... زورم میرسه، امکاناتش و دارم حی حرف میزنم!

سلام

دیروز مامان خانم (پارازیت ... که همون سعدیه ولی از نوع خانمش!) با چند تا از دوستاشون رفتند باغ اون یکی دوستشون که اونور تر کرجه ... البته هفته ئ پیش که با اون یکی دوستشون رفته بودن ددر، دوست مامان یک سی دی از اون خفن غم انگیز سوزناک گریه دارا میذاره بعد مامان منم که قرتی ... بدش میاد از این سی دیه به دوستش میگه بابا خفم کردی از بس آهنگای گریه دار و مصیبت گذاشتی اصلا آهنگ نمیخوام بزن رادیو ... دوست مامانم هم میزنه رادیو ایندفعه مامان جان خشانت خونشون حسابی به جوش میاد و تقی میزنه رایو رو خاموش میکنه و به قول خودش کفر کائناتش خلاصه حسابی درمیاد (پارازیت... آخه موج رادیو رو رادیو قرآن بوده)  بله میگفتم... نتیجه اخلاقی این شد که من بیچاره به محض ورود به خانه به دستور مامان السلطنه جلب و دستگیر شدم و بنده و بینوا رو کت بسته بردند کوفوندن جلو کامپولوتر که اگه میخوای شب خواب خوش داشته باشی و کلا زندگی خوبی داشته باشی و همیشه دعای خیر مادر همرات باشه، یک فروند سی دی جینگولکی تریپ شاد شاد شاد برا من مادر برایت  منم که دیدم من مادرذاتی کتکت خورم ملسه اگه قبول نکنم یه عمر آه و ناله پشت سرمه، با تنی خسته و کوفته و روحی له و لورده و دربو داغون راس ساعت ۱۱:۳۰ شب (پارازیت ... که در حالت عادی من باید اون موقع خواب باشم وگرنه صبح تا ساعت ۸ میخوابم) نشستم که تازه اول آهنگ گلچین کنم برا خانم که ایکاش دستم قلم می شد و اینکار و نمی کردم چون خواهان سی دی شدند مامان ضربدر ۵ تازه کاش فقط به همین یکی اکتفا می کردند، لیستی از انواع و اقسام خوانندگان جدید و قدیم توسط مامانم از طرف دوستانش تهیه شده و روی میز کامپیوترم مونده و تا میرم سمت کامپیوتر برام شاخ و شونه میکشه تا حالا تو عمرت آدم طلفکی تر و حیفونکی تر از من دیده بودی؟ نه خدایی دیده بودی؟ نخیرم من از تو اینهوا ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مظلومترم

بالاخره موفق شدم اولین کتاب خرید نمایشگاهم و تمام کنم... لی لی و آرزوهایش... کتاب بی مزه ایه ... کل داستان به جز در بعضی جاها به روایت سوم شخصه ... همش هم اتفاقات روزمره و یکنواخت توش صورت میگیره  میخواستم مث همیشه تا دیدم کتابه جلبم نمیکنه بندازمش یه طرف و برم سراغ یک کتاب دیگه ولی این کار و نکردم... عوضش مث آدم با زور تا آخرش و خوندم ... آخه دیدم نمیشه من هر دفعه کلی پول کتاب میدم بعد تا میبینم از کتابه خوشم نمیاد میندازمش یه طرف ... محمد هم بخاطر همین اخلاقمه که نمیذاره کتاب بخرم خلاصه هرچی بود دیگه تموم شد

خوب فعلا تا همین جا  بسه ... تا بعد.

پ.ن. این آقاهه از صبح اومده تو اتاق ما و با همکارم کار داره ... منم از صب دارم خفه میشم از بوی عرق تنش... پیف خدا رحم کرده کارای فرهنگی انجام میده وگرنه ....

اینجا رو خیلی دوست می دارم

سلام

زیاد مطمئن نیستم ولی شاید دوباره move  کنم بیام اینجا ... نمی دونم برات سابقه داشته یا نه ولی توزندگی هستند آدمایی که باهات رشد می کنند و بزرگ میشند ... از خواهر یا برادر بهت نزدیک تر میشند ... محرم اسرارت میشند و تو هم همین نقش و براشون ایفا میکنی ولی ... ولی از یه سنی که بگذری شاید بعد از ۱۸ سالگی شاید بعد از ۲۰ سالگی و شاید بعد از ۶۰ سالگی .. نمی دونم بستگی به ظرفیت آدما داره ... می بینی راهت از اونا جداست ... می بینی با هر پیشرفتی که تو میکنی و ممکنه اون دوست قدیمی نکنه...ازش فاصله میگیری... یواش یواش حس بد حسادت تو وجود دوستت رخنه میکنه و دیگه مث قبل باهات خوب نیست ... دیگه مثل قبل مث خواهر یا برادر خیرت و نمی خواد... دیگه مثل قبل محرمت نیست ... دیگه از این به بعد باید با یا الله بذاری بشینه پای حرفات ... نامحرمه دیگه ... از اینا هم شاید فراتر بره ... تا جایی که بتونه سعی میکنه اذیتت کنه ... حسادت آخه عقل و ازش گرفته ... سعی میکنه جلوی همه ی کسایی که دوستت دارند و دوسشون داری و رو تو یه حساب دیگه میکنند ... کنف و ضایع ات کنه ... اگه کنف نشدی براش مهم نیست یه مهر دروغ از خودش درمیاره و یه کار نکرده رو یا یه حرف نزده رو می چسبونه بهت... اوضاع از این وخیم تر زمانی میشه که فرد ایده آلی که اون برا باقی زندگی انتخاب کرده اون فرد ایده آل نباشه یا شاید با شناخت واقعی دوستت بشه همون غول بی شاخ و دمی که دوستت ازش می ترسید و برعکس اونی که از این به بعد شریک زندگی تو شده همونیه که دوستت می خواسته! می تونی تصورش و بکنی که چی میشه... همونی میشه که الان برا من و یک دوست قدیمی (پارازیت ... که الان البته یه دشمنه شایدم از قدیم دشمن دوست نما بوده ... نمی دونم) اتفاق افتاده ... هر دو با هم در یه زمان ازدواج کردیم و لی نتایج ازدواجامون با هم خیلی فرق داره ... من با اون دوست الان خیلی وقته قطع رابطه ام ولی اون میاد و وب بلاگم و می خونه و تو قسمت نظرات حرفایی و برام می نویسه که از بیانشون شرم دارم ... هیچ وقت فکر نمی کردم این حرفا رو یه روز از زبون یه خانم بشنوم ولی متاسفانه ... بر عکس اون که الان همه وجودش بخل و کینه و حسده ... من براش هر روز دعا میکنم (پارازیت ... ولی بی نهایت ازش ناراحتم و همیشه اون علامت سوال گندهه گوشه ذهنمه که چرا؟! اینهمه آزار و اذیت این و اون برا چی؟ آخه فقط من نیستم که اون اذیتشون میکنه ... مادر.. برادر ... برادر زاده ... زن برادر ... خونواده ی شوهر و ... هم هستند که ازش ناراحتند و همه باهاش قطع رابطه کردند) براش دعا میکنم که خدا نیش کلام و ازش بگیره و بجاش نرمی و لطافت بهش بده ... از صمیم قلب دعا میکنم که خدا تو روابطش با دیگرون کمکش کنه و نذاره با دیدن هر موفقیتی حس سیاه حسادت بهش غلبه کنه  و مثل مار به همه نیش نزنه..... خلاصه فکر کنم دوباره مجبور بشم از اون وب بلاگ بیام اینجا ... البته برام مهم نیست که اون حرفام و بخونه و برام حرفای زشت و نامربوط بزنه چون من حرفاش و نمی خونم ... یعنی قسمت نظرات و که میخوام باز کنم اول با کاغذ اسم افراد و می خونم و به کامنتی با اسم اون یا کامنت بدون نام که میرسم کاغذ و میذارم رو نظرش و فوری پاکش می کنم... ولی درسته برام مهم نیست ولی از یه طرفم نمی دونی چقدر دلم میگیره و قلبم میشکنه ... چطور آدم می تونه به کسی که نون و نمکش و خورده و واقعا حق به گردنش داره این حرفا رو بزنه؟ آخه مگه چقدر این بشر دو پا می تونه نامرد و بی چشم و رو ونمک نشناس باشه؟ چقدر؟ ولی به تو یه توصیه خواهرانه میکنم ... همیشه سعی کن خودت باشی و سعی نکنی رفتار و گفتار کسی و تقلید کنی ... مخصوصا جلوی کسی که می خوای باهاش ازدواج کنی خود خود خودت باش ...اگه خوش اخلاقی خودت باش... اگه بد اخلاقی خودت باش... اگه صبوری خودت باشی... اگه ناشکیبایی خودت باش... آدما سلایق مختلف دارند ...تو و روحیاتت مسلما برای کسی زیبا و و جذابه که مثل خودتت باشه... با همون حالات و روحیات ...اگه خودت نباشی و سعی کنی رل بازی کنی... میشی دوست من که عادت داشت جلو همه فیلم بازی کنه و کسی و از خودش نشون بوده که ۱۸۰ درجه با خودش واقعیش فرق داره ... یه آدم بد دهن و عصبی هرگز نمیتونه نقش یه آدم متین و مودب و برای یه عمر بازی کنه و بر عکس... یه جا می بره و کم میاره ... مثل این خانم ... که وقتی خود خودش شد ... دیگه کسی حاضر به تحملش نشد ... اصلا کلا ریا بد چیزیه ... بد چیزیه!

بگذریم ... دفعه بعد نمی دونم کی بیام اینجا ولی فکر نکنم زیاد طول بکشه ... به احتمال خیلی زیاد از این به بعد اینجا بنویسم ...تا اون موقع ... در پناه حق باشی.

فقط دو روز ...

دو روز مانده به پایان جهان‏،‏ تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی . نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ کشید و جار و جنجال راه انداخت. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد. به پروپای فرشته ها و انسان پیچید‏،خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سکوت کرد.
دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم ‏ اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.

لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز … با یک روز چه کار می توان کرد
خدا گفت : آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند‏، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد‏، هزار سال هم به کارش نمی آید. و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن.

او مات و مبهموت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند‏، می ترسید راه برود‏ ، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد … بعد با خودش گفت : وقتی فردایی ندارم‏ نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد. بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم.
آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و روی اش پاشید. زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود . می تواند بال بزند. می تواند پا روی خوشید بگذارد. می تواند
او در آن یک روز، آسمان خراشی بنا نکرد. زمینی را مالک نشد. مقامی را به دست نیاورد اما
اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید. روی چمن خوابید. کفش دوزکی را تماشا کرد. سرش را بالا گرفت و ابر ها را دید و به آنها که او را نمی شناختند‏ سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.
او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد‏. لذت برد و سرشار شد و بخشید‏ عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او همان یک روز زندگی کرد ، اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند ‏ امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود!

...

امروز همچین یاورم استاد شده که نگو و نپرس ! نمیدونم سرما خوردم مریض شدم ؟ یا ناراحتم یا اصلا چمه؟فقط هرچی هست حالم اصلا خوب نیست ها ...هـــــــا ... هـــــــــــــــاپچـــــــــــــــــــــــــه!!!
میدونی میگن غربت بده ...سخته ....غذابه ...و خیلی چیزایبد دیگه ...هرچی گوینده ئ بد بخت میگه ولی شنونده ئ بنده خدا چیزی حس نمیکنه از حرفاش جز اینکه :
بــــــــــــــــرو !فکر کرده من نمیفهمم..غربت بده ...د آخه اگه غربت بد بود واسه چی رفتی؟گیریم که نمیدونستی بده ... حالا که فهمیدی , واسه چی برنمیگردی؟فکر کرده بچه گیر آورده ....
ولی راستش و بخوای غربت بده ...بدتر از غربت اینه که با پر روبازی آدم و از خونه زندگیش بیرون کنن ...دیگه آدم هرجا بره اونجا دیگه براش خونه نمیشه ... حالا حکایت منه ...دو سال زحمت کشیدم ...دود چراغ خوردم تا یه وب بلاگ فکسنی برا خودم درست کردم ولی ... ولی بخاطر یه سری افراد سلاطون گرفته مجبور شدم خونه ام و عوض کنم و جابجا بشم ....حالا اومدم اینجا ...میبینم تو خونه ئ قبلیم واسه خودم برو بیایی داشتم ...میرفتم خونه دوستام اونا میومدن پیشم ...ولی حالا از ترس اینکه آدرسم لو نرو به هیچ کی آدرس ندادم یه نفر هم نیست بیاد به ما سر بزنه بگه بالام جان  مرده یی یا زنده ....هی روز گار ....هــــــــی روزگار ....ها ... ها ... هـــــــــــــــــــــــاپچه!!!

ای سراینده صبح

وی نوازشگر باد

ای حدیث گل و نور

ای ستایشگر دستان نسیم

ای فریبنده ئ دلها

ای عشق

من تو را در دل سجاده ئ صبح

در دل همهمه ئ مسجد شهر

در نگاه پر از انتظار دوست

در دل سبز عبادت دیدم

من خدا را دیدم

آسمان رنگ خدا بود آن شب

من همان شب که نسیم

به هواداری یک پروانه

به چمن زار نیایش می رفت,

خدا را دیدم

آسمان رنگ خدا بود آن شب

 

در مجالی که برایم با قیست ...

در مجالی که برایم باقی است
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن همواره اول صبح
به زبانی ساده
مهر تدریس کنند
و بگویند خدا
خالق زیبایی
و سراینده عشق
آفریننده ماست
مهربانیست که ما را به نکویی
دانایی
زیبایی
و به خود می خواند
جنتی دارد نزدیک، زیبا و بزرگ
دوزخی دارد- به گمانم ?
کوچک و بعید
در پی سودا نیست
که ببخشد ما را
و بفهماندمان
ترس ما بیرون از دایره رحمت اوست
در مجالی که برایم باقی است
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که خرد را با عشق
علم را با احساس
و ریاضی با شعر
دین را با عرفان
همه را با تشویق تدریس کنند
لای انگشت کسی
قلمی نگذارند
و نخوانند کسی را حیوان
و نگویند کسی را کودن
و معلم هر روز
روح را حاضر و غایب بکند
و به جز ایمانش
هیچکس چیزی را حفظ نباید بکند
مغز ها پر نشود چون انبار
قلب ها خالی نشود از احساس
درس هایی بدهند
که به جای مغز دلها را تسخیر کند
از کتاب تاریخ
جنگ را بردارند
در کلاس انشا
هر کسی حرف دلش را بزند
غیر ممکن را از خاطره ها محو کنند
تا کسی بعد از این
باز همواره نگوید : هرگز
و به آسانی همرنگ جماعت نشود
زنگ نقاشی تکرار شود
رنگ را در پاییز تعلیم دهند
قطره را در باران
موج را در ساحل
زندگی را در رفتن و برگشتن از قله کوه
و عبادت را در خدمت خلق
کار را در کندو
و طبیعت را در جنگل سبز
مشق شب این باشد
که شبی چندین بار
همه تکرار کنیم
عدل
آزادی
قانون
شادی
امتحانی بشود
که بسنجد ما را
تا بفهمند چقدر
عاشق و آگه و آدم شده ایم
در مجالی که برایم باقی است
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن آخر وقت
به زبانی ساده
شعر تدریس کنند
و بگویند که تا فردا صبح
خالق عشق نگهدار شما
                                                     شعر: مجتبی کاشانی