...

انقدر این چند وقته سرم شلوغه که حد نداره... هر روز از صب تا بعد ازظهر که اداره ام از اداره هم که میام خونه استراحت کرده نکرده دوباره باید برم بیرون... بدترین روز این ایام هم دیروز بود... نه... بد نبود کابوس بود ... فکرش و بکن دیروز فن اداره خراب بود در نتیجه تا بعداز ظهر هلاک شدیم از گرما بعد ساعت ۳:۳۰ زنگ زدم به آژانسی که هر روز میاد دنبالم و گفتم ساعت ۴:۱۰ ماشین اینجا باشه... آقا از ساعت ۴:۰۵ من دم نگهبانی منتظر ماشین بودم تــــــــــــــا ساعت  ۴:۵۵  دیگه مغزم نیم پز شده بود از گرما آژانسه ماشین نداشت که بفرسته برام احتمالا هم می مرد  اگه بهم می گفت طول میکشه تا ماشین بیاد دنبالم... خلاصه تو ماشین که نشسته بودم کلی برا خودم نقشه کشیدم که الان که برم خونه همینجوری میرم تو ماشین لباس شویی ... از گرما و چسبندگی لباسا به تنم حسابی کلافه ی کلافه شده بودم... بعدش همچنین که پام و گذاشتم خونه و یورش بردم سمت حموم... مامانم گفت بدو بریم سر خونتون آقای حسنی (پارازیت... همون آقاییه که ترتیب کارای خونه رو میده از رنگ خونه بگیر تــــــــا کابینت و سرامیک و دستگیره های در و ...) لوله کش آورده و مونده پشت در. کلید خودش و جا گذاشته ....خانومی یا آقایی که شما باشید ساعت ۵:۱۵ از خونه بیرون رفتن همانا و ۱۱ شب برگشت به خونه همانا!

اینم از امروز که مثلا تعطیل بودم... از ساعت ۷:۳۰ بلند شدم و تا همین یک ساعت پیش عین کوزت افتادم به کار و به قول طرف حامبالی و با اجازتون خوب که له و لورده شدم از خستگی دیگه مامان جان ولم کرد به حال خودم 

دلم برا دوران بچگی بدجور تنگه  

مادربزرگم دیروز خیلی مادربزرگ شد یعنی منظورم اینه که اولین نتیجه اش به دنیا اومد... آدمی که مادربزرگ پدربزرگ آدم باشه بهش چی میگن؟ مامان بزرگ بزرگ خان والا و این صحبتا؟

راستی یه چیزی ... برا اوناییکه کتاب جین ایر و خوندن و دربه در دنبال فیلمش بودند ولی گیرشون نیومد یه خبر دارم... دیگه دنبالش نگردید ...جمعه ها حدودای ساعت ۶ - ۶:۳۰ شبکه ۴ سریالش و پخش میکنه البته حتما جگر زلیخای فیلم و پخش میکنن ولی همونم خوفه

فعلا همین... تا بعد.

نظرات 6 + ارسال نظر
مارینا پنج‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 05:52 ب.ظ http://marinaparya.blogfa.com/

سلام عزیزم وبلاگ خودمونیه نازی دارین

خوشحال می شم به منم سر بزنی

محسن جمعه 5 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:07 ق.ظ http://rozidigar.blogfa.com

ما که بهش می گیم خانم بزرگ.البت به مادربزرگ بابام.
خدا رحمتش کنه که عجب خانم مهربونی بود.

ستاره دوشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:56 ب.ظ

سلام گلم ...میخوام بخورمت از بس خوشگل مینویسی!!!!!!!

ایشالله توام یه روز مادربزرگ بزرگ بزرگ بزرگ بزرگ بشی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

سلام ستاره جونم
خوفی؟
مرسی دوستم از اینهمه لطفی که به من داری... از بس خودت خوب و گلی همه چی به نظرت خوشگل و خوب میاد:)
قربونت برم عزیزم... والا راستش من با خود مادر شدنش هنوز مشکل دارم کــــــــــــــــــــــــــــــــو تا به مادربزرگ شدن برسه:)
ولی امیدوارم تو خودت یه روز مامان بزرگ مامان بزرگ خان والا بشی:)

[ بدون نام ] دوشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 03:56 ب.ظ

سلام مینا جان
من برگشتم .
زیاد عجله نکن مادر بزرگ هم میشی . بعد از اینکه رفتید خونه خودتون اونوقت به آرامش میرسید.
قربانت / محمد

سلام آقا محمد
خوبید؟
بنده غلط بکنم بخوام مادربزرگ بشم ... من گفتم مادربزرگم نتیجه دار شد ... این برام جالبه:)

انا دوشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 07:47 ب.ظ

سلام خوبی عزیزم برای مادر بزرگ شدن و مادر شدن عجله نکن

آسمونی سه‌شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:05 ق.ظ http://www.asemooni-e-man.blogfa.com

اوه...اوه... چه بد آوردی؟ البته اشکال نداره. باعث می شه از این به بعد بیشتر قدر کولرتون رو بدونی!!!ا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد