من و کار و زندگی و ... بازم من! (۱)

من در پی هدفم هستم، تأیید دیگران برام اهمیتی نداره.

(اول بگم قرار نبود انقدر طولانی بشه ولی خوب شد، من نمیتونم پستم و تو 2 بخش بگم یعنی تو ۲ بخش پی در پی میگم... ولی تو اگه خواستی تو دو نوبت بخون پست و. اگرم نخواستی که اصلا نخون چون خیلی زیاده)
از همه فایلا چک پرینت گرفتم که توخونه رووشون کار کنم چون اصلا نخوندم ببینم چی نوشتم، فقط خبر و گذاشتم جلوم و هر کلمه ای که پشت اون یکی ردیف شد، نوشتم، حالا چی نوشتم خدا میدونه؛ از اون طرف فایلشون و هم فرستادم به میلم که رو اونا هم تو خونه کار کنم. محمد شب دیر میاد خونه پس مدت زیادی تو خونه تنهام. ولی راستش و بخوای الان که نشستم پشت کامپیوتر که کارهام و انجام بدم، دیدم مغزم ازم نافرمونی میکنه؛ تمرکزی نیست که بخوام با اتکا و اعتماد به اون جملات خوب و درست و خلق کنم. پس چک پریتنها رو برمیگردونم تو پوششون و میذارمشون کنار؛ گور پدر اداره؛ اصلا مگه چقدر میخوان پول بدن که من اینهمه از خودم کار بکشم؛ از صب ساعت 7 تو اداره کار کردم تا ساعت 5 بعد ازظهر، بس نیست؟ مگه تو بولتنای قبلی که اونهمه جون کندم و پدرم دراومد یکی اومد بگه دستت درد نکنه؟ فقط هی 100 نسخه 100 نسخه فرستادن برا فلان اداره و بهمان اداره؛ پاداشای میلیونی رفت تو جیب اسمش و نبر که خدا میدونه به اندازه حتی یک کلمه هم برای بولتن زحمت نکشیده بود اوقت پاداش 100 تومن 200 تومن و میدن به ما کارشناسایی که جیگرمون کباب شد تا اون بولتنا تهیه و چاپ شدند. نمیکنم، این چند ساعت میخوام مال خودم باشه.
من می دونم که ازدواج موفق به دو چیز بستگی داره: زوج مناسب یافتن و زوج مناسب بودن.
میخوام از شماهایی که ازدواج کردید بپرسم، چقدر از زندگیاتون راضی هستید؟ (پارازیت... ایشالا هرکی شعار بده و جملات روانشناسانه تحویلم بده، سوسک بشه!) من از تجربیات خودتون میخوام بدونم.
منکه تجربه آنچنانی ندارم فقط 20 بهمن که بیاد، 3 سال از شب بله برون ما میگذره، 9 اردیبهشت سال دیگه 3 سال از زمان عقدمون و6  شهریور هم 1 سال از روز عروسیمون میگذره. در نتیجه تجربه چندانی ندارم از زندگی مشترک، ولی طبق همین جیزگول تجربه ای که بدست آوردم، میبینم منِ الان با منِ 3 سال پیش از زمین تا آسمون فرق کرده.
من میدونم که زندگی یعنی بالا رفتن از سربالایی. نه پایین اومدن از اون.
 من الان زندگیش هدفمندتر شده، دنیا رو جدی تر میبینه، اون 2 جفت پایی که داشت و تو ابرا واسه خودشون سیر میکردند، الان گذاشتتشون رو زمین و دیگه فقط رو زمین اجازه گشت و گذار دارند، من الان یاد گرفته از خودش و خواسته هاش تا حدودی بزنه، من الان مسئولیتش زیاد شده، من الان یه جورایی زیر ذره بینه، من الان باید تو روابطش با اطرافیان بیشتر دقت کنه، من الان دیگه به هرکسی مث آب خوردن اعتماد نمی کنه، من الان باید برا کاراش به فرد دیگه ای جواب پس بده و از همون فرد هم بخواد که برا کاراش بهش جواب بده، ولی من قدیم اینجوری نبود، من قدیم فکر می کرد وقتی ازدواج کرد، عاشق همسرش میشه، ولی همسر من الان مدام میگه تو عاشق من نیستی ولی من الان نمیدونه دیگه باید چه جوری به همسرش بفهمونه که خیلی دوستش داره، ولی همسرش دوست داشتن خیلی زیاد و نمیخواد، میگه زمانی که گفتی عاشقمی من میفهمم که خیلی دوستم داری، ولی من الان عمرا این حرف و به همسرش نمیزنه به دو دلیل: اول اینکه چون همسرش مرده، پس جنبه نداره، به محض اینکه اینو بهش بگی خیالش از طرفت تخت تخت میشه و حالا یکی باید پیدا بشه که ادا اطوار آقای همسر و جمع کنه! دلیل دومش اینه که خوب منِ الان واقعا همسرش و دوست داره و اینو با تمام وجود بهش ثابت کرده، نتیجه اخلاقی اینکه این دیگه مشکل همسرشه که باید چشماش و بیشتر باز کنه و اینهمه محبت و ببینه، تازشم اگه من الان هی چپ و راست به همسرش بگه دوستت دارم، عاشقتم و این حرفا، جمله به این مهمی و پرقدرتی و قشنگی، همه خواصش و از دست میده و درست موقع نیاز نمیتونه اثر کنه، بعدشم اینکه آخه آدم خودش از خودش بدش میاد که هی چپ و راست به همسرش این حرفا رو بزنه، ایـــــــــش... اونوقت کی میخواد جواب من قدیم و بده با اون زخم زبوناش و نگاهای پر تمسخرش؟ من الان تازه الان که داره زیر یه سقف با همسرش زندگی میکنه، معنی خیلی چیزا رو میفهمه و اون اینکه عشق هرچقدرم که قوی و محکم باشه بعد از یه مدت تبدیل به عادت میشه، از اون همه شور و اشتیاق اولیه کم میشه ولی عوضش جا میفته و مزه اش روز به روز خوشمزه تر میشه و خوب البته در مواقع طوفانی هم شواهد نشون داده که اون مزه تبدیل به مزه زهر مار شده، ولی کلا اگه یه کدوم از طرفین بخوان این وسط بد اخلاقی و بدعنقی کنن و نخوان که دوتایی دوشادوش هم قایق زندگی و پیش ببرند و یا اینکه کلهم اجمعین هرچی پارو هست بدن دست طرفشون که اون پارو بزنه و بجاش خودشون به شغل شریف سوتیدن که منظور همون سوت زدنه، بپردازند، اون مزه خوشمزهه تبدیل به مزه روغن کرچک میشه! باور کن! 

نظرات 3 + ارسال نظر
..خانومی.. دوشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 09:50 ب.ظ http://hessezibayezendegi.blogfa.com/

من کلی مهربونه..کلی خانومی..کلی هم عاشقه..خوشبه حالش..بزنم به تخته چشم نخوره*:

اینهمه تجربه داری بازم میگی تجربه ندارم؟پس من چی که هنوز هیچی..هیچی؟

مهم نیست سه‌شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 10:54 ب.ظ

خوب راست گفتین. خیلی زیاد بود خدایی. اما *من* خوندمش.
قبل از حرفام اینو بگم که ما مخلص کلهم اجمعین مترجمین و ادبیات خوانده های زبان انگلیسی هم هستیم. (آخه حدس زدم شما هم اینو خونده باشین).

و اما بعد...
تقریبا با همه حرفاتون تو پست اول که درباره زندگی مشترک زدین موافقم. تاحالا به این فک نکرده بودم که آدم می تونه نگه عاشقتم. ولی می دونستم مزه شو از دست می ده. ضمن اینکه می دونستم که عشق بعد از مدتی جاشو به چیزای دیگه ای مثل احساس مسئولیت، تعهد، نگرانی و اینا می ده که هر کدوم مزه خاص خودشونو دارن. حالا کدوم میشه روغن کرچک خدا داند. اما آخه یه فکری هم باید به حال محمد آقای بیچاره نمود که دلش لک زده واسه اینکه بگین بهش عاشقشین. اما اگه سعی کنه صبر داشته باشه، شما ممکنه کی بهش بگین؟ اصلا آیا روزی پیش میاد که اینو بهش بگین؟
من سوسک نخواهم شد. چون کلا سوالتون به من ربطی نداره. پس می شه انتفاء حکم به سالبه موضوع.

و اما بعد.. (پست دوم)
درباره اون آقاهه که خود پیداست از احوالش. احتمالا سنش هم بالا باید باشه. کلا مردا هر چی بزرگتر می شن خرفت تر هم میشن. (البته یه کم شوخی هم کردم).
بیچاره آقای شوهررررر.. البته این یعنی خیلی مهمتر از اخبار ورزشی هستین. گرچه این حرف شبیه شوخی هست اما باور کنید خیلی موضوع مهم و قابل توجهیه. از من که مرد هستم بپرسید.

..خانومی.. چهارشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 11:33 ب.ظ http://hessezibayezendegi.blogfa.com/

همچنان همراه با کار و زندگی و همسر...؟!حسابی مشغولی ها(:

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد