سلام

دیروز مامان خانم (پارازیت ... که همون سعدیه ولی از نوع خانمش!) با چند تا از دوستاشون رفتند باغ اون یکی دوستشون که اونور تر کرجه ... البته هفته ئ پیش که با اون یکی دوستشون رفته بودن ددر، دوست مامان یک سی دی از اون خفن غم انگیز سوزناک گریه دارا میذاره بعد مامان منم که قرتی ... بدش میاد از این سی دیه به دوستش میگه بابا خفم کردی از بس آهنگای گریه دار و مصیبت گذاشتی اصلا آهنگ نمیخوام بزن رادیو ... دوست مامانم هم میزنه رادیو ایندفعه مامان جان خشانت خونشون حسابی به جوش میاد و تقی میزنه رایو رو خاموش میکنه و به قول خودش کفر کائناتش خلاصه حسابی درمیاد (پارازیت... آخه موج رادیو رو رادیو قرآن بوده)  بله میگفتم... نتیجه اخلاقی این شد که من بیچاره به محض ورود به خانه به دستور مامان السلطنه جلب و دستگیر شدم و بنده و بینوا رو کت بسته بردند کوفوندن جلو کامپولوتر که اگه میخوای شب خواب خوش داشته باشی و کلا زندگی خوبی داشته باشی و همیشه دعای خیر مادر همرات باشه، یک فروند سی دی جینگولکی تریپ شاد شاد شاد برا من مادر برایت  منم که دیدم من مادرذاتی کتکت خورم ملسه اگه قبول نکنم یه عمر آه و ناله پشت سرمه، با تنی خسته و کوفته و روحی له و لورده و دربو داغون راس ساعت ۱۱:۳۰ شب (پارازیت ... که در حالت عادی من باید اون موقع خواب باشم وگرنه صبح تا ساعت ۸ میخوابم) نشستم که تازه اول آهنگ گلچین کنم برا خانم که ایکاش دستم قلم می شد و اینکار و نمی کردم چون خواهان سی دی شدند مامان ضربدر ۵ تازه کاش فقط به همین یکی اکتفا می کردند، لیستی از انواع و اقسام خوانندگان جدید و قدیم توسط مامانم از طرف دوستانش تهیه شده و روی میز کامپیوترم مونده و تا میرم سمت کامپیوتر برام شاخ و شونه میکشه تا حالا تو عمرت آدم طلفکی تر و حیفونکی تر از من دیده بودی؟ نه خدایی دیده بودی؟ نخیرم من از تو اینهوا ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مظلومترم

بالاخره موفق شدم اولین کتاب خرید نمایشگاهم و تمام کنم... لی لی و آرزوهایش... کتاب بی مزه ایه ... کل داستان به جز در بعضی جاها به روایت سوم شخصه ... همش هم اتفاقات روزمره و یکنواخت توش صورت میگیره  میخواستم مث همیشه تا دیدم کتابه جلبم نمیکنه بندازمش یه طرف و برم سراغ یک کتاب دیگه ولی این کار و نکردم... عوضش مث آدم با زور تا آخرش و خوندم ... آخه دیدم نمیشه من هر دفعه کلی پول کتاب میدم بعد تا میبینم از کتابه خوشم نمیاد میندازمش یه طرف ... محمد هم بخاطر همین اخلاقمه که نمیذاره کتاب بخرم خلاصه هرچی بود دیگه تموم شد

خوب فعلا تا همین جا  بسه ... تا بعد.

پ.ن. این آقاهه از صبح اومده تو اتاق ما و با همکارم کار داره ... منم از صب دارم خفه میشم از بوی عرق تنش... پیف خدا رحم کرده کارای فرهنگی انجام میده وگرنه ....

اینجا رو خیلی دوست می دارم

نظرات 2 + ارسال نظر
من خودم و مسعود چهارشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 03:29 ب.ظ http://3tadoost.blogsky.com

سلام
اسم اینجا عوض شده !!؟

حسین چهارشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 03:35 ب.ظ http://www.hossein9656.blogsky.com

ما که نفهمیدیم این وبلاگ در مورده چیه
ولی یه سری به ما بزن خوشحال میشم

آدم که نباید از همه چی سر دربیاره ... گاهی اوقاتم میشه که آدم تو نادونی میمونه... مگه نه؟
ولی اوصولا وب بلاگ خودش در مورد چیزی نیست مطالبش پیرامون موضوعات مختلفند ... مطالب اینجام هم شما یه جور روزنگار تلقی کن.
مرسی که سر زدید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد