حرفای خاله زنکی ...

گفته بودی که چرا محو تماشای منی                      آنچنان محو که یک دم مژه برهم نزنی
سکوت ___________ (پارازیت... توکه نه... خودم و میگم درحال سکوتم!) _______ دیشب عمه بزرگه ام زنگ زد خونمون و خبر ازدواج عمه کوچیکم و داد !!!!!! دوباره سکوت _________ حق داری دلیل سکوتم و ندونی (پارازیت... به نظرت بازم سکوت کنم یا کافیه؟! هاین؟) خوب راستش من چند روز پیش تو اون یکی وب بلاگم یه عالمه غرغر کردم که حالا که ما (پارازیت ... خودم و همسر مربوطه) داریم بعد از دو سال میریم خونه خودمون، همه عالم و آدم تصمیم به ازدواج گرفتند... اولی عروسی عمومه بعد عروسی دختر خواهر محمده و بعد عروسی دخترداییمه و آخریش هم عروسی من طلفکیه... فکرش و بکن! یه جماعتی ازدواج نکنن نکنن عد همچین که تو خیز برداری برا گرفتن عروسی، تازه یادشون بیفته که دوست دارند عروسی کنن (پارازیت... ولی یه چیز میگم به هیچ کی نگو، خــــــــــــــــوب؟ دارم با دمم گردو میشکونم که اینهمه جشن و بزن برقص پیش رومه ... ایشالا تو همه خونه ها همیشه رقص و پایکوبی باشه ) ولی اونروز که اینهوا ________________ غر غر کردم اصلا فکرش و نمی کردم که یه وصلت دیگه هم درحال صورت گرفتنهوقتی دیشب عمه بزرگم این خبر و پای تلفن بهم داد، از خوشحالی زدم زیر گریه؛ حالا گریه نکن و کی گریه کن. مامان طفلی حول کرده بود، فکر کرد خبر بدیه ... گوشی و ازم قاپید که ببینه جریان از چه قراره... حتی برا ازدواج خودم اینقدر خوشحال نشده بودم که برا ازدواج عمه فاطی (پارازیت... به قول خودش فاطمه! دهه!) خوشحال شدم؛ تازه میدونی عمه با کی ازدواج کرده؟ (پارازیت... خوب  تو از کجا بدونی؟) با آقا بهزاد !!! (پارازیتلبخند ژوکند... خودم میدونم بازم نمیدونی : خوب که چی) با همونی که عمه سالهاست دوستش داره... با بند بند تنش... با ذره ذره وجودش... از ذوق خوشحالی عمه از دیشب تا حالا در حال بال درآوردنم. آخه راستش و بخوای هر خواستگاری که براش میمود، رد میکرد...الان دیگه داره میره تو 38 سال... کم کم همه امیدمون و برا ازدواجش از دست داده بودیم... ولی برا خودش اصلا مهم نبود... من دوتا عموی مجرد دارم + همین عمه خانم + یه مادربزرگ پیر و مریض احوال...یکی از عموها که گفتم داره عروسی میکنه ... اون یکی هم همین روزاست که آستیناش و بالا بزنه اون وقت اگه اونم میرفت، دختر خونه میموند و مادر بزرگ ... که خیلی پیره ... که نیاز به مراقبت زیاد داره، که....... خدا رو شکر که خیال همه راحت شد.
حالا هی من بگم میترسم نوبت به خودمان نرسد، هی هیچکی حرف ما رو باور نکنه (پارازیت... البته من دیگه به این نوع زندگی عادت کرده ام، حتی تو مغازه هم که میرم باور کن فروشندهه با مگس کش داره دنبال مگس میکنه که من وارد مغازه اش میشم ولی همینکه پام و میذارم تو، انقدر مغازهه شلوغ میشه که حتی دیگه نوبت به خودم نمی رسه! بعضی ووقتا که دیگه از حرصم بدون اینکه چیزی بخرم از مغازه میرم بیرون. به نظرت چرا اینجوریه آیا؟)
مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود                          ناز چشمان تو قدر، مژه برهم زدنی (پارازیت... حالا خجالت کشیدی؟)
دیروز یه اطلاعیه زدند تو اداره که اونایی که از سهمیه حج اداره تا حالا استفاده نکرده اند، تا آخر ساعت اداری امروز که میشه فردای دیروز، وقت دارند اسمشون و بدند به امور اداری (پارازیت... البته فقط برا نوبتش سهمیه دارند دیگه بقیه چیزاش مث جاهای دیگه است، یعنی با خرج خودمون باید بریم) منم یه دنیا خوشحال شدم که آخ جون...منم میخوام برم... فوری زنگ زدم به محمد:
_  الو  سلام.محمد.......... (پارازیت... همونایی که الان گفتم)
- خوب؟
- خوب که خوب... منم میخوام برم!
- نوچ... نمیشه!!! (پارازیت... برا زهرچشم صداشم با خشانت میکنه)
- چرا نمیشه؟
- چون من دوست ندارم پولم و بریزم تو جیب این عربای ......... (پارازیت... خوب مرده دیگه بعضی وقتا از این فحشا میده، شما ببخشید)
- اه، یعنی چی؟ چه ربطی داره! خوب تو نیا، خودم تنهایی میرم!
- خوب بجاش با یکی از دوستات که داره میره تایلند مایلند برو...
- بابا .......
و این بکش بکش تا ساعت 10  شب ادامه داشت تا اینکه بالاخره با زور و مکافات آقا رو راضی کردم شب بیاد خونه ما که رودررو بکش بکش کنیم... که از اونجاییکه این آقایون خیلی بدجنس و االتلتمنتندوئدنععمتنتنتا تشریف دارند، (پارازیت... نخیرم اشتباه تایپی نیستند...اینا بدو بیراهند) تا اومد، خودش و زد به مریضی و خستگی و گرفت خوابید... منم که دیدم از راه بکش بکش و دعوا مرافعه هیچ راهی پیش نبردم که هیچ تازه آقا واینستاد 4 کلوم حرف حساب بزنم، موضوع و مختومه اعلام کردم تا صبح که داشت میرفت سر کار... آنچه مظلومی و حیفونکی بودن تو وجودم بود ریختم تو صورتم و نگاش کردم و با صدایی مظلوم تر از نگام بهش گفتم: پس نرم؟ (پارازیت... جهت پیشبرد اهداف، خانومای عزیز میدوند که باید مقادیری اندک لحن صدا رو بکشند که درجه ی جگرسوزیش بره بالاتر) بعد هویجوری مظلوم نگاش کردماونم خیلی جدی گفت: نه! من: باشه حالا پس بیا باهات خداحافظی کنم. بعدش از فن ماچُف استفاده کردم و فیتیله پیچش کردم... اونوقتش خودش دلش نرم شد و گفت: آخه مگه من دلم میاد تو ناراحت کنم... باشه، برو عزیزم. که البته در این لحظه همسر گرام چون سر اینجانب رو در بغل گرفته بود متوجه ی نیش تا بناگوش باز من نشد؛ فقط سرم و بوسید و رفت. منم تا ظهر که اسمم و رد کردم پایین بهش زنگ نزدم تا اینکه خودش زنگید:
- باورم نمیشه به همین راحتی خرم کردی!!!
من:
_ اِه ... اِه... اِه! نگا کنا ! ببین چه جوری خرم کرد  ... اصلا همتون متقلبید ... همتون آب زیرکاهید ...همتون ! حالا از صب تا حالا چرا بهم زنگ نمیزنی ؟ میترسی پشیمون بشم؟
- اوهوم ...
ولی راستش و بخوای از ناراحتیم بهش زنگ نزدم ... چون تازه فهمیدم همش یدونه فیشه برا اداره به این گندگی... اسم همه رو میگیرن و قرعه کشی میکنن... یعنی تو بگو منتفی دیگه ... ولی من برا اینکه ببینم خدا چقد دوستم دارم (پارازیت... و راستش و بخوای از رو  پرروبازی) اسمم و رد کردم... دیگه یا شانس و یا قسمت... (پارازیت... فچ کنم آه محمد منو گرفت، نه؟)
تا یار که را خواهد و میلش به که باشد....
پ.ن. خوب کاری کردم... زورم میرسه، امکاناتش و دارم حی حرف میزنم!

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 6 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 07:39 ب.ظ http://www.wall.blogsky.com

سلام
حرفهای خاله زنکی همیشه یه شری نصیب کرده...
همه آقایان هم مثله هم نیستن...
نوشته های زیبایی دارید...شاید خاطرات..

خودم یکشنبه 6 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:08 ب.ظ

حی نه هی... عوضی اشتباهی شد!

سکوت شبانه شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 03:46 ب.ظ http://sokot-e-shabane.blogsky.com/

سیلام
به قوق بالای نه که همه مرد ها اینجوری نیستند بلکه خیلیهاشون بدترند(میخندیم )
دویم اینکه بر خلاف بالای اصلا نوشته هات زیبانیستند بلکه نوع نثرت عالیه
سیوم اینکه این طفلک (حاج اقاتو میگم )ببین با این زبون د ر ا ز ت چی میکشد(پارازیت...مینا: بزار دستم بهت برسه..؟)

شاد باشی
س ا ج د
تا بعد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد