نیمه شب

درسته که اینجا نشسته ام پشت لپ تاب و گوشی تو گوشمه و دارم آهنگ محبوبم را گوش میکنم ولی این دلیل نمی شه که نشنوم محمد داره تو اون اتاق با کسی حرف میزنه! ساعت 12:20 نیمه شبه و حضرت عباسی تو باشی مشکوک نمی شی؟ وقتی می روم بالای سرش جیغ می کشد و تقریبا تا مرز سکته میرود از ترس (پارازیت... چون طبق معمول موهایم باز است و ... خوب تو خودت تصور کن خوابیده ای روی تخت و چراغ خاموش است و چشمهای تو بسته اند، بعد یکباره حس کنی کسی بالای سرت ایستاده و تا چشم باز میکنی یک کله ی موی فرفری را میبینی که رویت خم شده است، خوب مسلم است که مرا با جنی چیزی اشتباه میگیری) وقتی می گویم داری با کی حرف می زنی نصفه شبی، فقط می تواند چپول چپول نگاهم کند و هدفون گوشیش را فرو کند در گوشم==> خاک عالم... طفل معصوم  فقط داشت با نصرت جان زبانش را تقویت میکرد... همین

Changeable

خسته از کار روزانه و گرمای طاقت فرسای این روزها، می رسی خانه؛ در دل به دوراندیشی و آینده نگری خودت آفرین می گویی که صبح قبل از خروج از خانه در کلمن آشپزخانه آب خنک تگرگی درست کرده ای و حالا، آب یخ و خنک انتظار نوشیدنت را می کشد؛ گوارای وجودت این آب. 

سریال مورد علاقه ات مدتیست که آغاز شده است و تو نمی دانی چرا هر بار که این سریال شروع می شود، تو بدجور هوس خوردن نودالیت به سرت می زند و چون کودکی چهار ساله، یک لحظه آرام و قرار نداری تا ظرفی مملو از نودالیت بخوری؛ با اشتیاق فراوان می روی سراغ سوپر آشپزخانه ات و کابینت پر از نودالیت را باز و نودالیت با طعم گوشت را انتخاب می کنی، ظرف 10 دقیقه نودالیتت آماده ی خوردن است، نوش جانت این غذا.  

از صبح مدام سرت پایین است و مشغول کار هستی، از مزه ی ناهار هیچ نمی فهمی تنها می خوریش که از گرسنگی ضعف نکنی و نیرویی داشته باشی برای کار مضاعف! ساعت 3 بعد از ظهر است و تو عجیب هوس بستی طالبی کرده ای؛ با خانم همکار عازم سوپر نزدیک اداره می شوید و بعد از 5 دقیقه تو به بستی دلخواهت می رسی؛ بخور و لذتش را ببر. 

روبروی متخصص تغزیه نشسته ای و با دلخوری هرچه تمامتر در مورد چاقیت صحبت می کنی؛ در خلال حرفهایت بارها به دکتر متذکر می شوی که تو اصلا آدم پرخوری نیستی و بر شیطان لعنت؛ آخر چرا اینقدر چاق شده ای! ناگهان چشمت می افتد به چشمان خودت در آینه و نمی دانی چرا چشمانت در آینه اینقدر چپ چپ نگاهت می کنند! ولش کن بهاره ی در آینه همیشه از تو طلبکار است؛ از خود راضی پر افاده!

هفته ی دیگر به عروسی دختر دوست مامان دعوت شده ای و از حالا عزای چه بپوشم گرفته ای. یک به یک لباسها را از کمد بیرون می آوری و امتحانشان می کنی ولی لامذهبها هچ کدام به سایزت نمی خورند، سعی می کنی به تصویر خودت در آینه نگاه نکنی، خوب میدانی او منتظر بهانه ایست تا دهان باز کند و آنچه دل تنگش می خواهد بارت کند و همین هم می شود، عاقبت تحمل از کف می دهد و : 

امیدوارم کارد بخورد به آن شکم خندق بلایت که هرچه درش بریزی باز هم کم است! تو عوض نودالیت و کیک و بستی، کوفت بخور بلکه جلوی چاقیت را بگیرد! تا کی می خواهی به این وضع ادامه دهی و چون غلطک هنگام راه رفتن قل بخوری به این طرف و آن طرف! 31 سالت شد؛ آخر کمی از سن و سالت خجالت بکش! این را می گوید و عین مجسمه زل می زند به صورتت. چیزی درونت بالا و پایین می رود، از قلبت به کبد و از کبد به مغز و از مغز به کلیه ات لابد، یکجا آرام و قرار ندارد تا نهایتا وارد دلت می شود، یکباره تصمیم می گیری نگذاری این واقعه دوباره تکرار شود، دیگر به احدی اجازه نمی دهی با این لحن با تو صحبت کند، چه خودت باشی در آینه چه کسی دیگر، این اتفاق هرگز دوباره تکرار نخواهد شد. 

چند وقتیست که خیلی مراقب غذا خوردنت هستی، آفرین به تو که موقع دیدن سریال توجهی به نودالیتهایت نمی کنی، هنگام کار دیگر هوس بستنی خوردن به سراغت نمی آید، حالا چند تایی از لباسهای زیبایت سایز تنت شده اند و دیگر می توانی با خیال راحت بپوشیشان؛ مانتوهای نویی که از پارسال تا حالا در کمد لباسها، انتظارت را می کشند تا بپوشیشان را می توانی از کاور خارجشان کرده و تنت کنی. دیدی که توانستی، کافی بود فقط بخواهی که بشود و شد. از این به بعد بیشتر قدر خودت را بدان حضرت والای گامبو!

این روزها

این روزها زیاد صحبتم نمیاد؛ فقط دوست دارم یک گوشه بشینم و دیگران رو زیر نظر بگیرم و سعی کنم دنیا رو از دید اونا ببینم.  

این روزها عجیب دلم میخواد بفهمم تو دنیای آدمای کوچه و بازار چی میگذره، اون جوونی که با ذوق و شوق فراوون دوست دخترش رو روی ترک موتورش سوار کرده، به چی فکر می کنه مثلا، و یا اون مرد میانسالی که سوار آزارای سفیدرنگش راه به راه جلو پای دختران جوون نگه میداره، به چی فکر می کنه (در واقع در مورد ایشون باید گفت به چی و کی فکر نمی کنه!) اون دختر زیباروی غمگینی که تو ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاده، چرا اینقدر صورتش گرفته و ابریه؟  

این روزها دلم می خواد به خیلی چیزها در مورد خودم حتی فکر کنم. به کارهایی که انجام میدم و نمیدم، به حرفهایی که میزنم و نمی زنم... به خیلی چیزها... 

این روزها دلم میخواد تصمیمات مهم و اساسی بگیرم... نه از این تصمیمات بیخودی و الکی ها، تصمیمات خیـــــــــــــــــلی مهم! مثل to be or not to be; that's the problem! 

این روزها گاهی اوقات یک عالمه حرف میاد رو زبونم حتی، ولی درست وقتی میان رو زبونم که امکان ثبتشون نیست و وقتی امکان ثبتشون می رسه، در کمال تعجب می بینم هیچ حرفی ندارم که بزنم!  

این روزها شیطونه میگه همچین بذار برم از این دیار غبارگرفته و دودآلود که هیچکی مثل من نذاشته رفته باشه!

خلاصه که این روزها همه فارسی وان نگاه می کنند، شما چطور؟!

فعالیت فراهنجار!

ظاهرش یک فیلم رمانتیک قشنگ بود به نام «امیلا» با بازی هیلاری سوآنک و ریچارد گر؛ ولی باطنش یه چیز دیگه بود! به عبارت بهتر و واضحتر، سی دی که درون جلد قرار داشت همونی نبود که باید می بود!  

ساعت 1:30 بامداد روز جمعه، با محمد بی خوابی به سرمان زده بود حسابی، تصمیم گرفتیم یک فیلم رومانتیخ خوشجل ببینیم، از بین فیلمها همانی را که گفتم انتخاب کردیم و گذاشتیم. فیلم اینجوری شروع می شود که پسری جوان با دوربین دستیش جلو در خانه منتظر دوست دخترش می باشد و خانم بعد از چند دقیقه سوار بر ماشین پورشه سفید رنگش وارد صحنه می شود... صحنه بعدی در آشپزخانه زوج جوان اتفاق میفتد که پسر رو به دختر می گوید که: از این به بعد از تمام لحظاتمون فیلم مگیریم تا ببینم که اون چیه که تو رو اذیت میکنه. تا اینجا ما هنوز نفهمیده بودیم که این فیلم املیا نیست بلکه فیلم «Paranormal Activity» می باشد! صحنه بعدی اتاق خواب زوج جوون را نشان می دهد که دوربین را جوری مستقر کرده اند که همه اتاقشان را نشان می دهد مخصوصا در اتاق و ته راهرو را. زوج جوان اولش کمی احساس معذب بودن می کنند از حضور دوربین ولی بعدش کم کم بهش عادت می کنند و با خیال راحت می خوابند. موضوع از شب پنجم به بعد هیجان انگیز و هیجان انگیزتر و نهایتا وحشتناک می شود! موجودی ناپیدا که معلوم نیست جن است یا روح اذیتشون میکند و بیشتر سعی دارد دختر را از پسر جدا کند! فیلم چنان درگیرمان میکند که اصلا یادمان میرود که بابا قرار بوده این تو ریچارد گر بازی کند و اصلا کی قرار بود فیلم رومانتیخ تبدیل به فیلم وحشتناک شود و مگر ما دو نفر مغزمان را خر لگد زده است که داریم نصفه شبی فیلم ترسناک می بینیم؟! کداممان شجاع هستیم من یا محمد که ول کن ماجرا نیستیم و هیچ کدام فیلم را عوض نمی کنیم؟! هاین؟! خوب همانطور که گفتم ما این مسائل یادمان رفته بود و در کمال بلاحت نشستیم فیلم را تا آخر تماشا کردیم و وقتی فیلم، به آن وحشتناکی تمام شد و در آخر هم کارگردان محترم لطف کردند و خاطرنشانمان کردند که این فیلم کاملا واقعی بوده و شخصیتهای داستان هم واقعی هستند و اصلا اصل فیلم با تمام مدارک و مستنداتش موجود است، تعداد ضربان قلبمان به خدا رسید و میزان وحشتمان ضربدر هزار گردید و اینگونه شد که از ترس و وحشت فراوان تا خود صبح عین وزغ بیدار نشستیم و وقتی همه جا روشن و سفید شد، آنوقت با خیالی راحت و آسوده تا خود ساعت 3 بعدازظهر به خواب ناز فرو رفتیم! 

البته بگم ها آن دسته از دوستانی که عاشق فیلمهای ترسناک هستند ممکنه از دیدن این فیلم هیچ احساس ترس نکنند، این فیلم فقط می تواند من و همسر عزیز و افرادی نظیر ما را که از این موجودات می ترسیم، بتراسند و بس! ولی از من گفتن شما هم از این جور فیلمها نگاه نکن عزیز دلم آخر به قول مادرم آدم مگر مرض دارد خودش دستی دستی خودش را بترساند و الکی الکی گاهی اوقات به سکته دهد خودش را هاین؟ نبین عزیز دلم، نبین از این فیلمها! حالا از ما گفتن و از تو نشنیدن!

و خداوند زن را آفرید!

 چه فرق می کند که “زن” از دنده آدم ساخته شده یا نه؟ مهم این است که اراده پروردگار بر این قرار گرفت که “حوا” را خلق کند.
 خداوند می دانست که آن دو از بهشت رانده خواهند شد؛ باز هم “حوا” را آفرید چرا که می دانست “آدم” به “حوا” نیاز دارد؛ نیازی که حتی از نیاز به زندگی در بهشت شدیدتر بود. می دانست که “آدم” زندگی بر خاک ولی همراه “حوا” را به زندگی کردن در تنهائی بهشت ترجیح خواهد داد. پروردگار لبخندی زد و سرخود را تکان داد و “خداوند زن را آفرید”. 

منبع: ایمیل

خبر

بی انصافها نمی گذارند پایم به اداره برسد، لبخندِ به پهنای صورتم را که خودشان می گویند سرشار از انرژی مثبت است را تحولشان دهم و بگویم: سلام؛ همان دم که لب از لب باز می کنم تا بگویم سـ.... مثل رگبار اخبار جدید را به مغزم فوروارد می کنند==> میدانی قرار است به زودی سازمان را از تهران منتقل کنند به قزوین یا قم یا هشتگرد و یا ورامین! و تو همینطور که در مغزت مسیرهای گفته شده را که اتفاقا هیچ ربطی به هم ندارند (یکی شرق، یکی غرب یکی به سمت جنوب) را دنبال می کنی، به عمق فاجعه پی می بری! چه قزوین باشد چه قم چه هشتگرد و چه ورامین، بهرحال محل کار تو تهران نخواهد بود! همان دم لبخند پرانرژی به روی لبانت می ماسد و کلمه ی سلام در همان سین اول تمام می شود و خیره می شوی به دو چشم حیران و وحشتزده ای که در شیشه کتابخانه منعکس شده اند؛ گمانم چشمان توست که به اندازه یک گرودی بزرگ، از حدقه بیرون زده اند! ناراحت نیستی از اینکه باید بروی فقط مانده ای حیران که پیش اینهمه سازمان و اداره ی بزرگ دولتی، چرا اداره شما که کل پرسنلش به 200 نفر هم نمی رسد باید برود؟! یعنی مشکل ترافیک تهران با انتقال این 200 نفر (تو بگو با خانواده هایشان 500 نفر!) حل می شود؟ ولی باز خود را ناراحت نمی کنی و ته دلت امیدواری به اینکه اینان روزی صدها قول و  وعده می دهند ولی هیچکدام را عملی نمی کنند، این هم قولی است مثل هزاران قول دیگر!

ولی با این حال کلا هفته ای که با چنین خبری شروع شود خدا بخیر کند آخرش را!

سیب

لبخند ترا چند صباحیست ندیدم 

                              یکبار دگر خانه ات آباد، بگو سیب!