خبر

بی انصافها نمی گذارند پایم به اداره برسد، لبخندِ به پهنای صورتم را که خودشان می گویند سرشار از انرژی مثبت است را تحولشان دهم و بگویم: سلام؛ همان دم که لب از لب باز می کنم تا بگویم سـ.... مثل رگبار اخبار جدید را به مغزم فوروارد می کنند==> میدانی قرار است به زودی سازمان را از تهران منتقل کنند به قزوین یا قم یا هشتگرد و یا ورامین! و تو همینطور که در مغزت مسیرهای گفته شده را که اتفاقا هیچ ربطی به هم ندارند (یکی شرق، یکی غرب یکی به سمت جنوب) را دنبال می کنی، به عمق فاجعه پی می بری! چه قزوین باشد چه قم چه هشتگرد و چه ورامین، بهرحال محل کار تو تهران نخواهد بود! همان دم لبخند پرانرژی به روی لبانت می ماسد و کلمه ی سلام در همان سین اول تمام می شود و خیره می شوی به دو چشم حیران و وحشتزده ای که در شیشه کتابخانه منعکس شده اند؛ گمانم چشمان توست که به اندازه یک گرودی بزرگ، از حدقه بیرون زده اند! ناراحت نیستی از اینکه باید بروی فقط مانده ای حیران که پیش اینهمه سازمان و اداره ی بزرگ دولتی، چرا اداره شما که کل پرسنلش به 200 نفر هم نمی رسد باید برود؟! یعنی مشکل ترافیک تهران با انتقال این 200 نفر (تو بگو با خانواده هایشان 500 نفر!) حل می شود؟ ولی باز خود را ناراحت نمی کنی و ته دلت امیدواری به اینکه اینان روزی صدها قول و  وعده می دهند ولی هیچکدام را عملی نمی کنند، این هم قولی است مثل هزاران قول دیگر!

ولی با این حال کلا هفته ای که با چنین خبری شروع شود خدا بخیر کند آخرش را!