خانه عناوین مطالب تماس با من

گل من

گل من

درباره من

چیز خاصی ندارم بگم!!! .... اوه چرا یادم اومد ... من انقده دخمل خوفیــــم ! ادامه...

پیوندها

  • آنــــا
  • محـمد
  • من و بارون
  • بـــــادبــادک
  • از صمیم قلب
  • عـقـشـولانــه
  • ذهـن خاکستری
  • اشـک شـقـایــق
  • نیمکت تنهایـی مـن
  • شـب سـکـوت کـویـر
  • حرفها و ناگفته های من
  • رمـانهای فارسی و لاتیـن
  • گـلـچـیـن مـطالـب خـواندنی
  • حـــــــــس زنـــــــــدگـــــــی
  • کـلـبـه دوسـت داشتـنــی مـن
  • آنا 1

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • بعد از هزار سال

بایگانی

  • آبان 1400 1
  • خرداد 1391 1
  • مهر 1390 1
  • آذر 1389 1
  • آبان 1389 1
  • مهر 1389 1
  • شهریور 1389 1
  • مرداد 1389 2
  • تیر 1389 1
  • خرداد 1389 3
  • اردیبهشت 1389 2
  • فروردین 1389 1
  • اسفند 1388 1
  • بهمن 1388 1
  • دی 1388 1
  • آذر 1388 2
  • آبان 1388 1
  • مهر 1388 2
  • مرداد 1388 2
  • تیر 1388 1
  • اردیبهشت 1388 1
  • فروردین 1388 2
  • اسفند 1387 1
  • بهمن 1387 2
  • دی 1387 1
  • آذر 1387 1
  • مهر 1387 1
  • اسفند 1386 2
  • بهمن 1386 7
  • دی 1386 4
  • آذر 1386 2
  • آبان 1386 6
  • مهر 1386 4
  • شهریور 1386 3
  • مرداد 1386 3
  • تیر 1386 5
  • خرداد 1386 7
  • اردیبهشت 1386 1
  • آبان 1384 1
  • مهر 1384 2
  • تیر 1384 1
  • خرداد 1384 2

آمار : 88099 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • بعد از هزار سال دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1400 10:06
    مثل مسافری که سالها ترک خانه و دیار کرده و حالا بعد از هزار سال برگشته به خونه، اومدم اینجا. نگاهم به در و دیواره و گوشه کنار خونه؛ همه جا رو تار عنکبوت گرفته و گرد و خاک غوغا می کنه! تعجب می کنم چه جور اینجا روزی روزگاری خونه و مأوای من بود؟! رنگ زمینه رو چه جوری عوض می‏کردم؟ یادم نیست! قالب وبلاگ رو چی؟ ولش کن ولش...
  • آخه کی فکرشو میکرد؟ دوشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1391 23:50
    کی فکرشو میکرد منی که هنوز سر بودن و نبودن خودم به نتیجه قطعی نرسیدم، منی که همیشه از مسئولیت وحشتناک نگهداری از فرد دیگری فراری بودم، منی که هنوز خیلی از خودخواهی ها و منیتها تو وجودم هست، منی که به احدی اجازه نمیدم خلوتم رو بهم بزنه و آرامش رو ازم بگیره، حالا در انتظار رسیدن میهمانی از آسمون هستم که نه الان که هشت...
  • النظافته من الایمان! دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 11:57
    آقا جان من مگر نمی‌گویند النظافته من الایمان؟! مگر نمی‌گویند مومن باید به تمیزی و نظافت خود خیلی اهمیت بدهد پس تویی که اینهمه ادعای مومن بودنت می‌شود، تویی که وقتی با خانمی طرف صحبت می‌شوی رو به دیوار می‌ایستی مبادا که از راه راست منحرف شوی، تویی که به تمام فرامین بزرگان دینت عمل می‌کنی، چرا تنها به این یک قلم دستور...
  • جن بازیگوش خانه ی ما! یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 10:59
    ساعت==> 12:40 نیمه شب مکان==> برای اینکه محمد بیدار نشود، داخل پذیرایی نشسته ام. محمد==> در حال گپ و گفتگو با 7 پادشاهان است و از عالم و آدم بی خبر! من==> در حال خواندن کتاب «مثل هیچ کس» می باشم و داستان رسیدست به قسمتهای مهیجش، آنجا که پروانه قهرمان داستان .... نمی گویم دارد چه کار می کند فقط همینقدر می...
  • شما یادتون نمیاد... دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 13:02
    دارم ایمل «شما یادتون نمیاد» را می خوانم، با خواندن هر کلمه حس می کنم یک رگ از رگهای کمرم باز می شود، حس می کنم خمیدگی پشتم صاف و صافتر می شود و در نتیجه بهتر می توانم نفس بکشم ولی توأمان حس می کنم یک نفر دست گذاشته ست روی قلبم و در کمال قساوت فشارش می دهد آنچنان که قلب ناتوانم می خواهد بایستد از تپیدن: «شما یادتون...
  • long ago سه‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1389 15:42
    نیمه شب شنبه ۱۳ شهریور خیلی وقت بود که نرفته بودم سراغش، یعنی اگر راستش را بخواهی از وقتی محمد لپ تاپ گرفت، من به کل کامپیوتر ثابتم را گذاشتم کنار؛ زمان درست و دقیقش می شود یک سال و نه ماه! تو این مدت فقط یکی دو باری روشنش کردم تا چندتایی آهنگ ام پی تری ازش بردارم و انتقالش دهم به لپ تاپ، همین. گذشت تا امشب، امشب هوس...
  • به چشم دختری! پنج‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1389 02:33
    سوار ماشین آژانس می شم و مقصدم رو به راننده میگم. راننده که پیرمردی ۷۰-۶۰ ساله ست برمیگرده نگاهم میکنه و بعد از چند لحظه که بروبر نگاهم میکنه، میگه: چشم؛ شما هم جای دخترم، می برمتون! من: ماااااااااااااااا پس یه ساعته داره بروبر نگاهم میکنه نگو به چشم دختری بوده؛ خوب شد چیزی بهش نگفتم
  • نیمه شب سه‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1389 21:13
    درسته که اینجا نشسته ام پشت لپ تاب و گوشی تو گوشمه و دارم آهنگ محبوبم را گوش میکنم ولی این دلیل نمی شه که نشنوم محمد داره تو اون اتاق با کسی حرف میزنه! ساعت 12:20 نیمه شبه و حضرت عباسی تو باشی مشکوک نمی شی؟ وقتی می روم بالای سرش جیغ می کشد و تقریبا تا مرز سکته میرود از ترس (پارازیت... چون طبق معمول موهایم باز است و...
  • Changeable پنج‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1389 01:29
    خسته از کار روزانه و گرمای طاقت فرسای این روزها، می رسی خانه؛ در دل به دوراندیشی و آینده نگری خودت آفرین می گویی که صبح قبل از خروج از خانه در کلمن آشپزخانه آب خنک تگرگی درست کرده ای و حالا، آب یخ و خنک انتظار نوشیدنت را می کشد؛ گوارای وجودت این آب. سریال مورد علاقه ات مدتیست که آغاز شده است و تو نمی دانی چرا هر بار...
  • این روزها جمعه 11 تیر‌ماه سال 1389 20:19
    این روزها زیاد صحبتم نمیاد؛ فقط دوست دارم یک گوشه بشینم و دیگران رو زیر نظر بگیرم و سعی کنم دنیا رو از دید اونا ببینم. این روزها عجیب دلم میخواد بفهمم تو دنیای آدمای کوچه و بازار چی میگذره، اون جوونی که با ذوق و شوق فراوون دوست دخترش رو روی ترک موتورش سوار کرده، به چی فکر می کنه مثلا، و یا اون مرد میانسالی که سوار...
  • فعالیت فراهنجار! چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 16:37
    ظاهرش یک فیلم رمانتیک قشنگ بود به نام «امیلا» با بازی هیلاری سوآنک و ریچارد گر؛ ولی باطنش یه چیز دیگه بود! به عبارت بهتر و واضحتر، سی دی که درون جلد قرار داشت همونی نبود که باید می بود! ساعت 1:30 بامداد روز جمعه، با محمد بی خوابی به سرمان زده بود حسابی، تصمیم گرفتیم یک فیلم رومانتیخ خوشجل ببینیم، از بین فیلمها همانی...
  • و خداوند زن را آفرید! چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1389 17:33
    چه فرق می کند که “زن” از دنده آدم ساخته شده یا نه؟ مهم این است که اراده پروردگار بر این قرار گرفت که “حوا” را خلق کند. خداوند می دانست که آن دو از بهشت رانده خواهند شد؛ باز هم “حوا” را آفرید چرا که می دانست “آدم” به “حوا” نیاز دارد؛ نیازی که حتی از نیاز به زندگی در بهشت شدیدتر بود. می دانست که “آدم” زندگی بر خاک ولی...
  • خبر شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 11:38
    بی انصافها نمی گذارند پایم به اداره برسد، لبخندِ به پهنای صورتم را که خودشان می گویند سرشار از انرژی مثبت است را تحولشان دهم و بگویم: سلام؛ همان دم که لب از لب باز می کنم تا بگویم سـ.... مثل رگبار اخبار جدید را به مغزم فوروارد می کنند==> میدانی قرار است به زودی سازمان را از تهران منتقل کنند به قزوین یا قم یا هشتگرد...
  • سیب چهارشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1389 09:47
    لبخند ترا چند صباحیست ندیدم یکبار دگر خانه ات آباد، بگو سیب!
  • راز فال ورق چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 22:01
    همیشه دلم میخواسته بدانم چطور می شود که تمام زندگی من می شود قدر ته استکان و جمع می شود ته فنجان قهوه و می آید روی لب خانم فالگیر و او می تواند با زرنگی هرچه تمامتر بخواند هرچه را که خودم میدانم و نمی دانم! واقعا می خواهم بدانم چطور می شود که این خانم می شناسد محمد را و بهنام را و ندا را و مینا را و زهرا را؟ چطور...
  • مسافرت جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 01:59
    می دونی شاید هدف از مسافرت برای افراد فرق بکنه؛ مثلا یک نفر دوست داره به جاهای خیلی دور و ناشناخته سفر کنه؛ یکی دیگه دوست داره فقط به جاهای خوش آب و هوا سفر کنه، اون یکی شبای کویری رو دوست داره؛ یکی دیگه فقط می خواد از محل زندگیش دور بشه و بره یه جایی که بتونه راحت استراحت کنه؛ اون یکی دوست داره بدونه مردم کشورهای...
  • نوبهارست و ... چهارشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1388 09:46
    این روزا که به پشت سر و روزای رفته بیشتر فکر و نگاه میکنم، بیشتر خوشحال میشم از اینکه سال 1388 رو به اتمامه و دیگه مجبور نیستم برای زدن تاریخ روز از «13 88 » استفاده کنم. هرچند تا الی الابد برای دو روز مهم در زندگی من، دو خاطره ی خیلی خیلی بد از خودش برام بجا گذاشت! اولیش شب سالگرد ازدواجمون بود که من خونواده ام را...
  • همه چی آرومه دوشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1388 10:43
    همه چی آرومه تو به من دل بستی این چقد خوبه که تو کنارم هستی همه چی آرومه غصه ها خوابیدن شک نداری دیگه، تو به احساس من همه چی آرومه من چقد خوشحالم پیشم هستی حالا به خودم می بالم تو به من دل بستی از چشات معلومه من چقد خوشبختم همه چی آرومه تشته ی چشماتم منو سیرابم کن منو با لالایی دوباره خوابم کن بگو این آرامش تا ابد...
  • اسم چهارشنبه 30 دی‌ماه سال 1388 21:32
    به نظر تو اسم آدم حتما باید متناسب با اندامش باشه؟ نیعنی منظورم اینه که به نظر تو اسم ما آدمها حتما باید با ظاهرمون هماهنگی داشته باشه؟ به نظر من که حتما حتما باید اینطور باشه. مثلا آدمی که نیم متر قد دارد و بسیار بسیار لاغر و نحیف تشریف دارد را به هیچ وجه نمی توان رستم نامید؛ و یا یک آدم کوتوله را خطاب کرد رشید! نمی...
  • راز خلقت دوشنبه 30 آذر‌ماه سال 1388 08:53
    می دونی یه وقتایی که با خودم تنها میشم، به خیلی چیزا فکر میکنم، گاهی به خودم و زندگیم، گاهی به آینده کشورم، گاهی به فرزندان آینده مون، گاهی به زیبایی خورشید، گاهی به ذات لایتناهی حق و بالاخره گاهی هم به راز خلقت؛ که اگه راستش و بخواهی این راز خلقت بدجور رو مخ بنده راه میرود آنگاه که من نفهمم هدف از خلقت یه موجود، چه...
  • بدم/خوشم میاد! شنبه 21 آذر‌ماه سال 1388 10:31
    از اینکه لقمه رو تا نیم قدمی لبم نزدیک کنم و بعد یهو تلپی از دستم بیفته رو زمین بدم میاد! از اینکه برای گرفتن مرخصی استحقاقیم مجبورم کلی استرس داشته باشم که بالاخره مرخصی رو میگیرم یا نه، بدم میاد! از اینکه وسط کارم یا درست زمانی که حواسم و متمرکز کردم تا مطلبی را بنویسم یا به یاد بیارم، خرمگس لعنتی معرکه میپره وسط و...
  • خدا دوشنبه 25 آبان‌ماه سال 1388 13:05
    ای وصـــالــت آرزوی عـاشـقــــان وی خیــالــت پیش روی عـاشقـان هـر کجـا کـردم نظـر بــالا و پســـت جـلوه ای از روی زیبــای تو هســت دلم بدجوری ترک خورده خدا... تو کجایی؟ دلم برای بودنت و حس کردنت تنگه حسابی... کجایی خدا؟ خـرقـه پـوشـان محـو دیـدار تواند باده نوشان مست دیدار تواند هـــم بـود در هــر دلـی مــاوای تو...
  • خواستن و نتوانستن! یکشنبه 19 مهر‌ماه سال 1388 11:27
    میدونی راستش اگه بتونی و نکنی، مهم نیست؛ یعنی بازم قدر سلامتیت و یا چیزهایی که داری رو نمیدونی؛ باید بخوای و نتونی؛ اونوقته که میفهمی چقدر قبلا خوشبخت و شاد بودی و خودت خبر نداشتی... وقتی میری سر یخچال و یه لیوان آب یخ یخ یخ مشتی رو هولوپی قورت میدی، هیچ وقت فکر اینو نمیکنی که یه روزی ممکنه مجبور بشی به قدر یک چهارم...
  • خواب سه‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1388 11:58
  • دریا سه‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1388 15:24
    ایران نیستم. در متلی کنار دریا ساکنم. پیش روم تصویریست از دریایی به رنگ آبی لاجروردی با ساحلی پوشیده از شنهایی کرم رنگ... به قدری این دریا زیبا و قشنگه که آدم دلش می‌خواد مدتها بهش خیره بشه و یه لحظه چشم ازش برنداره. تو ساحل، تک و توک آدمایی رو میبینی که تنهایی یا دو نفری دارند روی شنها قدم می‌زنن و از تنهایی خودشون...
  • ... چهارشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1388 16:23
    گاهی اوقات تو زندگی آدم لحظاتی فرا میرسند که آدم رو سر دو راهی قرار میدند و او نمیدونه که در مقابل موقعیتهای پیش آمده چه عکس العملی را از خودش نشون بده؛ مثلا در مقابل آدمی که در جواب خوبی تو بهت بدی می‌کنه، باید چی کار کرد؟ در عوض کارش تو هم صدچندان بدتر از خودش بهش بدی کنی؟ ببخشیش؟ بذاری به حساب نادونیش؟ بیشتر بهش...
  • ملوسک من ... یکشنبه 28 تیر‌ماه سال 1388 17:30
    میدونی چیش جالبه؟ اینکه بعد از ۳۰ سال پدرت رو ببینی که دوباره شده قد یه فنقل و چنان اداهای ناز و بامزه‌ای درمیاره که دلت میخواد درسته قورتش بدی! اصلاْ باورم نمیشه فسقل بچه بتونه اینجور آدم رو سرتا پا برانداز کنه و بعدش چنان اخمی بهت بکنه که ناخودآگاه به خودت شک کنی و حسابی دست و پات رو گم کنی. با اینکه تازه ۴ روزه که...
  • ناناحت... دوشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1388 09:12
    گاهی پیش میاد که بدون دلیل ناراحتی و یه غم قد یه کوه رو قلبت سنگینی میکنه و یه بغض قد یه پرتقال گیر میکنه تو گلوت و این حالت تا یه هفته هم ول کنت نیست که نیست. تو این مدت کسل، غمگین، بی‌حوصله، کیثف و پژمرده میشی و همچنین قشنگ و تمیز دلت مرگ میخواد؛ پس تخوتخوابت و میگیری رو به قبله و هرآینه منتظری که حضرت ملک‌الموت...
  • ... چهارشنبه 19 فروردین‌ماه سال 1388 12:18
    به صورتی بسیار خفن، ناجور، نافرم، آبروبر و ضایع، در دبیلو سی اداره گیر کردم! قفل لامذهب لامروته بی پدر و مادر باز بودها ولی در، باز نمیشد که نمیشد که نمیشد! این سرویس بهداشتی هم که مخصوص ما 4 تا خانوم این طبقه ست هیچ جایی قرار نداره جز یه ذره اونورتر اتاق خانم مدیر! هرچی این دره رو باز و بسته کردم که باز بشه نمی‌شد،...
  • بدم میاد! یکشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1388 17:02
    من از facebook بدم مباد! من با facebook نمی تونم کار کنم! من از facebook بدم مباد! من با facebook نمی تونم کار کنم! خودت تنبلی! خودت سوادت نم کشیده! خودت راحت طلبی! خودت هلو برو تو گلو هستی! خودت تیر تپر هستی! خودتی! من هیچ کدوم اینا نیستم فقط من از facebook بدم مباد! من با facebook نمی تونم کار کنم! ازش بدم میاد بدم...
  • 86
  • صفحه 1
  • 2
  • 3