این روزها

این روزها زیاد صحبتم نمیاد؛ فقط دوست دارم یک گوشه بشینم و دیگران رو زیر نظر بگیرم و سعی کنم دنیا رو از دید اونا ببینم.  

این روزها عجیب دلم میخواد بفهمم تو دنیای آدمای کوچه و بازار چی میگذره، اون جوونی که با ذوق و شوق فراوون دوست دخترش رو روی ترک موتورش سوار کرده، به چی فکر می کنه مثلا، و یا اون مرد میانسالی که سوار آزارای سفیدرنگش راه به راه جلو پای دختران جوون نگه میداره، به چی فکر می کنه (در واقع در مورد ایشون باید گفت به چی و کی فکر نمی کنه!) اون دختر زیباروی غمگینی که تو ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاده، چرا اینقدر صورتش گرفته و ابریه؟  

این روزها دلم می خواد به خیلی چیزها در مورد خودم حتی فکر کنم. به کارهایی که انجام میدم و نمیدم، به حرفهایی که میزنم و نمی زنم... به خیلی چیزها... 

این روزها دلم میخواد تصمیمات مهم و اساسی بگیرم... نه از این تصمیمات بیخودی و الکی ها، تصمیمات خیـــــــــــــــــلی مهم! مثل to be or not to be; that's the problem! 

این روزها گاهی اوقات یک عالمه حرف میاد رو زبونم حتی، ولی درست وقتی میان رو زبونم که امکان ثبتشون نیست و وقتی امکان ثبتشون می رسه، در کمال تعجب می بینم هیچ حرفی ندارم که بزنم!  

این روزها شیطونه میگه همچین بذار برم از این دیار غبارگرفته و دودآلود که هیچکی مثل من نذاشته رفته باشه!

خلاصه که این روزها همه فارسی وان نگاه می کنند، شما چطور؟!