من و کار و زندگی و ... بازم من!(۲)

آینه اتوموبیل برای این نیست که رو به عقب رانندگی کنی؛ پس از گذشته درس میگیرم نه اینکه در گذشته زندگی کنم.
من یه آقایی و میشناسم که قرار بود فروردین گذشته با یک دختر خانوم خوب نامزد و بعد از چند ماه عقد کنه، ولی اون روز هنوز که هنوزه نرسیده؛ میدونی چرا؟ چون آقا فکر میکنه چون دیگه مث قبل از نامزدش خوشش نمیاد و عاشق کشته مرده اش نیست، پس اگه باهاش ازدواج کنه بدبخت میشه!!!!!!!!!!!! و فقط هم با این خانوم نیست که مشکل داره، رابطه اش با هر دختری که جدی جدی میشه، بعد از 2 ماه به هم میخوره همش هم تقصیر خودشه، یعنی یه بهونه الکی میتراشه و ==<دختر جون شمارو بخیر و مارو بسلامت! محمد میگه همه این کارا برا اینه که اون آقا فکر میکنه باید الی الابد عاشق سینه چاک نامزدش بمونه ولی همچین که زندگیش یه کم روتین و عادی میشه، وحشت آقاهه رو بر میداره! که نکنه بعدا پشیمون بشم؟ به نظر تو درسته؟
من به جنبه های مثبت اشخاص بها می دم و اونها رو میبینم!
چند وقت پیش یه کتاب خریدم از ایرج پزشکزاد به نام خانواده نیک اختر، ولی فرصت نمیشد که بخونمش تا اینکه 4 شنبه شب گذشته، یکی دو ساعت قبل از خواب شروع کردم به خوندش و از تو چه پنهون خیلی خوشم اومد ازش، بعد وساطاش هم از تیکه ها و متلکایی که شخصیتای داستان به هم مینداختن، کلی میخندیدم، محمد اون موقع داشت تو هال تلویزیون نگاه میکرد، ولی یهو دیدم اومد تو اتاق نشست پیش من، بعد همینجور منو نگاه کرد؛ وقتی دید من سرم تو کتابه و بهش محل نمیدم، اومد رو تخت دراز کشید که یعنی خیلی خسته ام، برگشتم نگاش کردم و گفتم می خوای بخوابی؟ - آره! – مگه نمیخواستی اخبار ورزشی و ببینی؟ (خیلی خونسرد جواب داد) - ولش کن مهم نیست. ولی منکه میدونستم داره دروغ میگه خیلیم براش مهم بود ولی چون چیزی دستگیرم نشد چیزی نگفتم. یهو خودش گفت: حال مادرت چطور بود؟ من: امشب هنوز باهاش حرف نزدم. محمد: اه؟ خوب پریسا چی کار می کرد؟ من: چطور یاد پریسا افتادی؟ ازش خبر ندارم ولی فک کنم خوب باشه. محمد: سارا چی کار میکنه؟ دیگه کم کم داشت کفرم و درمیاورد؛ مگه من بچه ام که نفهمم این یه جور بازجوییه. پشتم و بهش کردم و شروع کردم به خوندن که یهو رسیدم به قسمتی از داستان که حالا برات مینویسم اون تیکه رو...دیگه نتونستم جلو خودم و بگیرم و زدم زیر خنده، حالا نخند و کی بخند؛ آخه زن و شوهر تو داستان درست حرفایی و به هم میزدن که من و محمد وقتی باهم جر و بحث میکنیم به هم میزنیم، مرد تو داستان هم درست عین محمد خودش و زده بود به مظلوم بازی و یه جور جلوه میداد که خیلی طلفکی حیفونکیه... همینجور که میخندیدم یهو دیدم محمد گروپی خودش و انداخته روم و سعی داره یه چیزی و از دستم بکشه بیرون، با تعجب نگاش کردم گفتم: تو امشب حالت خوبه؟ چرا اینجوری می کنی؟!!! گفت: تلفنت کو؟ داشتی با کی حرف میزدی؟! چشام از تعجب گرد شده بود گفتم با هیچکی!!! گفت: اگه با هیچکی واسه چی یه ساعته هی داری ریز ریز میخندی ولی صدات درنمیاد؟ با مامانت و پریسا و سارا هم که حرف نمیزدی، پس با کی بودی؟ اینجا بود که دلم برا سادگی و طلفکی و بودن همسر گجت پوآروم سوخید، حیفونکی یه ساعته خودش خودش و سر کار گذاشته و از خبر ورزشی به اون مهمیش زده که مثملا بیاد کشف کنه که من با کی حرف میزدم! تازه به مخیله مهندسیش هم نرسید که ممکنه خنده های من برا خوندن همین کتابی باشه که تو دستمه!!!!! همیشه میگه ما مهندسا از همه باهوشتریم و چنینیم و چنانیم؛ حالا من چیزی نمیگم ولی خداییش تو بگو کجاشون چنیننتد و چنانند؟!
داستان کتاب حکایت زن و شوهری ایرانیه به نام محمود و بدری نیک اختر که بعد از انقلاب همراه فرزندانشون فرهاد و فرشته و مادر بدری و فاطی که یه دختر بچه دهاتیه، به آمریکا مهاجرت کردند.
من میدونم که هر خزان، بهاری داره فقط گاهی شرایط اون رو دور از دسترس بنظر میاره.
موقعیت: اتاق خواب تاریک
محمود: بدری! بدری!
بدری: چیه؟ هنوز نخوابیدی؟
محمود: شنیدی امشب راجع به سهام چی میگفتند؟
بدری: حالا که چی؟ خودمان را بکشیم؟
محمود: آخر فکرش را بکن! ظرف 24 ساعت یک و نیم درصد افت؟
بدری:چرا چراغ را روشن میکنی؟ حالا شبی که کار نمیشود کرد. تازه یادت رفته چقدر بهت گفتم به این سهام اعتماد نکن؟ (پارازیت.... تا اینجا چراغ  روشن کردن بی موقع محمود و گوش نکردن به حرف خانومش و پشیمونی بعدش عین جریان ماست)
محمود: آن ماشین حساب را کجا گذاشتی؟
بدری: آقاجان. قربان شکلت، اینقدر به مغزت فشار نیاور. با آن ناراحتی قلبت یک کاری دست خودت می دهی. فردا سر فرصت صحبتش را می کنیم.
محمود: خیلی خوب قر نزن! اینهم چراغ. شب بخیر. خوابهای طلایی ببین!
(چند لحظه بعد)
محمود: بدری!بدری!
بدری: لااله الالله! باز هم جمع و تفریق سهام؟
محمود: نه. این بابا راجع به خانه فرمانیه دقیقا چی گفت پای تلفن؟
بدری:چند دفعه باید بگم؟ ...... اصلا هرچی گفت همان است که یادداشت کرده ام. چراغ را روشن کن دوباره بخوان، بعد بگذار بخوابیم.
محمود: آخر چطور به فکرت نرسید نمره تلفنش را بگیری؟
بدری: گفت فرانکفورت نمی ماند. از فرودگاه زنگ زد.
محمود: این خط ترا هم که من نمی توانم بخوانم. خودت بگیر بخوان ببینم چه خاکی به سرم کنم؟
بدری: خدایا! چه گیری افتاده ایم امشب! خیلی خوب بده بخوانم.
و این گفت و گو 10 دقیقه به طول می انجامد و بدری بدبخت نمی تواند حتی 1 دقیقه چشم رو هم بگذارد از دست محمود تا میرسیم به این قسمت ماجرا که خنده منو درآورد:
محمود: (زیر لب) ای خدا! تو فقط فریادرس بیچاره هایی! زن آدم که باید پشت و پناه مردش باشد، عین خیالش نیست. (پارازیت... آخه نصفه شبی عین کدوم خیالش باشه؟) البته تا وقتی اوضاع روبراه است، تا وقتی همه چیز هست، ثروت هست، آسایش هست، زن آدم غمخوار آدم است. اما همینکه گرفتار شدی، بدبخت شدی، دیگر خداحافظ!
بدری: آخی! بمیرم! فردا بروم برای آدم گرفتار بدبخت از همین انجمن خیریه امشبی یک اعانه ای بگیرم!
دستم درد گرفت بابا، بقیه شو و برو خودت بخون؛ آخر اینکه:
خوشبختی همین الانه. فردا نیست. دیروز هم نیست. نگاه کن!