بعد از هزار سال

مثل مسافری که سالها ترک خانه و دیار کرده و حالا بعد از هزار سال برگشته  به خونه، اومدم اینجا. نگاهم به در و دیواره و گوشه کنار خونه؛ همه جا رو تار عنکبوت گرفته و گرد و خاک غوغا می کنه! تعجب می کنم  چه جور اینجا روزی روزگاری خونه و مأوای من بود؟! رنگ زمینه رو چه جوری عوض می‏کردم؟ یادم نیست! قالب وبلاگ رو چی؟  ولش کن ولش کن  الان باز ترس و توهم  فراموشی میاد سراغت! خوب خیلی وقته نبودی این فراموشی طبیعیه. نمی دونم چرا دوباره اومدم اینجا، راستش حرف خاصی هم ندارم که بزنم، مخاطب خاصی هم همینطور. همونجور که خودم هزارساله اینجا رو ترک کرده ام، مخاطبینم هم با من مهاجرت کرده اند به فضای جدید. به هر حال دوست داشتم یه بار دیگه اینجا رو آب و جارو کنم.

آخه کی فکرشو میکرد؟

کی فکرشو میکرد منی که هنوز سر بودن و نبودن خودم به نتیجه قطعی نرسیدم، منی که همیشه از مسئولیت وحشتناک نگهداری از فرد دیگری فراری بودم، منی که هنوز خیلی از خودخواهی ها و منیتها تو وجودم هست، منی که به احدی اجازه نمیدم خلوتم رو بهم بزنه و آرامش رو ازم بگیره، حالا در انتظار رسیدن میهمانی از آسمون هستم که نه الان که هشت ماه دیگه پا به زمین میگذاره!!! دارم از ترس قالب تهی میکنم و هنوز باورم نشده که چه بخواهم و چه نخواهم، خداوند عالم برایم تصمیم گرفته که مادر بشم!!! حتی تجسمش هم ترسناکه چه برسه به اینکه بدونم تا چند وقت دیگه این اتفاق رخ میده و من از الان تا 8 ماه دیگه فرصت دارم خودم رو برای این جریان آماده کنم! اما چه جوری؟ من اگه کتاب نخونم، اگه فیلم نبینم، اگه وقتی برای خودم و محمد تنها نداشته باشم چه جور میخوام از زندگیم لذت ببرم؟ ببینم اصلا اینکه آدم خودش رو وقف یکی دیگه بکنه تمام و کمال، لذتم داره مگه؟ دکتر بهم میگه اصلا نباید بترسی و اجازه بدی استرس به وجودت راه پیدا کنه اما آخه مگه میشه؟ من دارم آدمی رو وارد زندگیم میکنم که هیچ از آینده اش مطمئن نیستم! کجا میخواد زندگی کنه؟ تو دویونه خونه ای به اسم ایران؟ که نه امنیت داره و نه آرامش؟ من هنوز خودم شب میخوابم و صبح بیدار میشم نمیدونم وضعیت کار و زندگیم چه طور میشه اونوقت با چه جراتی میخوام به آینده ی فرزندم فکر کنم؟ من مگه اصلا وقت میکنم که مدام باهاش سرو کله بزنم و مواظب باشم هیچ عقده و کمبودی براش به وجود نیاد؟ دکتر میگه باید باهاش از الان صحبت کنی و ارتباط برقرار کنی اما من کم حرفی که همیشه سعی کردم در سکوت نظاره گر همه کس و همه چیز باشم، منی که هنوز از خودم هم رودربایستی دارم چه برسه به اولادم، چه جور میخوام باهاش ارتباط برقرار کنم؟ 

نمیدونم... هنوز هیچی نمیدونم فقط همینقدر میدونم که بس دنیای عجیب و غریب و سختیه دنیای مادر شدن!!! چه بسا پدر شدن هم سخته اما از اونجائیکه آقایون اوصولا عادت ندارند خودشون رو به زحمت و دردسر بندازند، فکر نکنم چندان سخت بگذره براشون... همه وظایف رو محول میکنند به همسر گرامشون و دو روز بعد اگه فرزند صالح و خلف از آب درومد حتما حتما به ایشون رفته، اگرم ناخلف و ناتو از آب درومد، معلوم نبوده همسر گرامیشون برای تربیت فرزندشون داشته چی کار میکرده!!!! مخلص کلام اینکه اگه خوب بود بخاطر ژن ایشونه اگرم بد بود همه ش تقصیر عیال و تربیت نادرستشه!!! 

خدایا خودت کمکم کن و آرامش و به دلم برگردون... خودت یه فکری به حال این ذهن پریشونم بکن و بهم امنیت و آرامش خیال بده...

النظافته من الایمان!

آقا جان من مگر نمی‌گویند النظافته من الایمان؟! مگر نمی‌گویند مومن باید به تمیزی و نظافت خود خیلی اهمیت بدهد پس تویی که اینهمه ادعای مومن بودنت می‌شود، تویی که وقتی با خانمی طرف صحبت می‌شوی رو به دیوار می‌ایستی مبادا که از راه راست منحرف شوی، تویی که به تمام فرامین بزرگان دینت عمل می‌کنی، چرا تنها به این یک قلم دستور اهمیت نمی‌دهی خبر مرگت؟! تا کی باید تا تو پا به اتاق ما می‌گذاری من رو به قبله شوم از بوی گند بدنت؟ والا به خدا صد رحمت به آن جوانک ژیگولوی قرتی که هرآینه از کنارش می‌گذری بوی عطر و گل می‌دهد! او از تو با ایمان‌تر است، مطمئنم! باید حتما این عبارت را با فونت درشت تایپ کرده و روی میزت بگذارند؟ باید حتما انگشت در چشمت کرده و حرفی را حالیت کرد؟ بابا جان من امروز روز دیگر نه تنها النظافته من الایمان که الانظافته من الدرک و شعور، من الاصالت الخانوداگیه، من الادب و من الخیلی چیزهای دیگر!

جن بازیگوش خانه ی ما!

ساعت==> 12:40 نیمه شب 

مکان==> برای اینکه محمد بیدار نشود، داخل پذیرایی نشسته ام.

محمد==> در حال گپ و گفتگو با 7 پادشاهان است و از عالم و آدم بی خبر! 

من==> در حال خواندن کتاب «مثل هیچ کس» می باشم و داستان رسیدست به قسمتهای مهیجش، آنجا که پروانه قهرمان داستان .... نمی گویم دارد چه کار می کند فقط همینقدر می گویم که دارد کاری را انجام می دهد که اگر من بودم عمرا انجام می دادم برای همین قلبم در حال انتقال به کف دستم می باشد؛ درست در همین لحظه، یکباره صدای مهیب و وحشتناکی از داخل یخچال بلند می شود==> قارررررررر قوووووورررر گرومپ! قوووووررررر قااااارررر گرومپ! یا حضرت عباس این دیگر چه بودnailbiting؟ با شک و تردید چشم از کتاب بر می دارم و به یخچال می دوزم ولی بی فایده ست چون دیگر هیچ صدایی از آنجا بلند نمی شود. یک لحظه یاد وبلاگ جن زده می افتم که آنجا خواندم اگر غذایی را در یخچال می گذارید حتما یک بسم الله هم همراهش بگویید وگرنه جنهای خانه تان تمام و کمال غذای شما را می خورند و بعد برای شوخی و خنده همه را بالا می آورند ولی درست به همان شکل و شمایل غذایتان و بعدش فردای آن روز شما آن غذا را میل که نه همان کوفت می فرمایید! به خودم گفتم یعنی الان جناب آقا یا خانم جنِ غذا دزد داخل یخچال منست ولی از بس گنده ست آن تو جا نمی شود و این صداها ناشی از جای تنگ سرکار محترم جن عزیز می باشد؟ هاین؟ دوست ندارم اینگونه فکر کنم پس محکم سر را به طرفین تکان می دهم تا فکر مزاحم از مغزم خارج شود و بعد دوباره خود را سرگرم خواندن می کنم ولی بعد از چند دقیقه دوباره همان صداهای مهیب از یخچال بر می خیزدstraight face!

ادامه مطلب ...

شما یادتون نمیاد...

دارم ایمل «شما یادتون نمیاد» را می خوانم، با خواندن هر کلمه حس می کنم یک رگ از رگهای کمرم باز می شود، حس می کنم خمیدگی پشتم صاف و صافتر می شود و در نتیجه بهتر می توانم نفس بکشم ولی توأمان حس می کنم یک نفر دست گذاشته ست روی قلبم و در کمال قساوت فشارش می دهد آنچنان که قلب ناتوانم می خواهد بایستد از تپیدن: 

«شما یادتون نمیاد، این چیه این چی چیه؟ کفش نهرین بچه ها, شما هم میخواین؟ بـــــله» 

راست می گوید... کفش نهرین! حتی دیگر اسمش هم یادم رفته بود چه رسد به قیافه اش؛ ولی من بی تقصیرم برای این فراموشی وقتی همه ی کتونی ها چینی شده اند، چه جور می شود از کسی انتظار داشت یادش بی آید کفش نهرین را

«شما یادتون نمیاد: 

 ستاره آی ستاره پولک ابر پاره، 

به من بگو وقتی که خواب نبودی بابامو تو ندیدی؟
دیدمش از اونجا رفت اون بالا بالاها رفت بالا پیش خدا رفت
خدا که مهربونه پیش بابام میمونه
گریه نمیکنم من که شاد نباشه دشمن»
 

اتفاقا این یک قلم را خیلی هم خوب یادم می آید، از بس که خواننده ی این سرود خوشگل بود و صدایش مخملیتازه یه خواننده نبود... دو تا بودند جفتشونم همونجوری که گفتم بیدند

«شما یادتون نمیاد: 

» 

چقدر دلم برای صدایش تنگ شده است، راستی چرا دیگر دوبله نمی کند؟ نه خودش نه خانم هاشمپور همسر خوش صدایش... ولی من یکی که اگر دیگر هرگز دوبله هم نکند، محال ممکنست صدای زیبای اسکارلت اوهارا را فراموش کنم

ادامه مطلب ...

long ago

 نیمه شب شنبه ۱۳ شهریور

خیلی وقت بود که نرفته بودم سراغش، یعنی اگر راستش را بخواهی از وقتی محمد لپ تاپ گرفت، من به کل کامپیوتر ثابتم را گذاشتم کنار؛ زمان درست و دقیقش می شود یک سال و نه ماه! تو این مدت فقط یکی دو باری روشنش کردم تا چندتایی آهنگ ام پی تری ازش بردارم و انتقالش دهم به لپ تاپ، همین. گذشت تا امشب، امشب هوس کردم بعد از مدتها بروم سراغش و یک سری به فایلها و عکس های قدیمیمان بیندازم. باورم نمی شد، به محض اینکه ویندوز بالا آمد، من مثل مسافری که بعد از مدتها به شهر و دیارش برگشته باشد، با صفحه ی قدیمیم روبرو شدم. 

به دنبال فایلهای مورد نظرم از درایوی به درایو دیگر رفتم ولی پیدایشان نکردم. هر چه به ذهنم فشار آوردم که اسم فولدرشان چه بود، حتی آن را هم نتوانستم به یاد بیاورم. این میان فرصتی دو ساعته یافتم تا نگاهی بیندازم به عکسهای قدیمی. انگار رفته باشم سر صندوقچه ی قدیمی خانوادگی و نشسته باشم پای آلبوم عکسهای زرد، کهنه و قدیمی شده، با این تفاوت که این صندوقچه، الکترونیکی ست و عکسهایش را هر وقت بازشان کنی تازه و تر و تمیز مقابلت ظاهر می شوند. باورم نمی شد اینهمه تغییر؛ از زمان گرفتن آن عکسها شاید چند سالی بیشتر نگذشته باشد ولی از تو چه پنهان با بهاره ی آن تو بدجور احساس غریبگی  می کردم. دوباره انگار تازگی و طراوت آن زمان جاری شد توی رگهایم و برگشت به وجودم... تک تک خاطرات این چند سال برایم زنده شدند و باعث شدند نصفه شبی اشک به چشمانم بی آید... 

باید هرچه سریعتر فکری به حال خودم بکنم؛ اینجور که پیداست زندگی ام مدام در حال گذرست و بدجور گره ام زده به روزمرگی، اینقدری که نه تنها از اطرافیانم که حتی از خودم هم غافل شدم. توی عکسها ما هنوز منزل قبلیمان هستیم، بهنام و خانمش تازه عروس و دامادند و از کوچولوی نازشون که الان یک سالش هست، هیچ خبری نیست.  

تولد 60 سالگی باباست و همه دورش حلقه زده ایم (بابا امسال 65 سالش کامل شد)... تو این عکس پدر محمد هنوز زنده است و دارد با شوق به دوربین لبخند می زند... در این عکس من انقدر لاغرم که حتی استخوانهای گردنم بیرون زده اند و در عکسی دیگر انقدر چاق شده ام که کم مانده تا منفجر شوم از چاقی... 

اینجا نه فقط پر از عکس و خاطره است بلکه محل نگاهداری مطالب بایگانی شده ی آن یکی وبلاگم هم هست... پس رفتم سراغ دانه دانه نوشته هایم... با اینکه آن یکی وبلاگ را هنوز دارم و ماهی یکبار به روزش می کنم ولی دیدن ظاهر 6 سال پیشش، حالم را بدجور دگرگون کرد... 

نمی دانم این روزها چشم شده ست... مرض نوستالوژی افتاده به جانم. تازه فقط این نیست... چند روز پیش دم دمای اذان مغرب زدم کانال دو و ناگهان یک لحظه هم خنده ام گرفت و هم گریه... یک ربنا گذاشته بود با همان ریتمی که شجریان می خواند با این تفاوت که بجای صدای صاف و زیبای شجریان، یک پسر نوجون تازه بالغ با صدایی دو رگه و خروسی می خواند، ولی همان صدای خروسی چون آهنگش یادآور ربنای محبوبم بود، پرتم کرد به سالها پیش سر سفره ی افطار مادرم در خانه ی پدری... آن زمانها که همه چیز لطف و صفای خودش را داشت و همه مان با ذوق و شوق انتظار این ماه مبارک را می کشیدیم، آن زمانها که کمتر در دلهامان کینه و نفرت روییده بود و مردم به گروه های مختلف تقسیم نشده بودند و همه یک دست بودند، آن زمانها که هنوز حرمت خیلی چیزها محفوظ بود و کسی جرات نمی کرد به راحتی آب خوردن دروغ بگوید و تهمت بزند و حق را بکشد و حق طلب را خفه نماید... دلم امشب بدجور هوس قدیم کرده است... 

به چشم دختری!

سوار ماشین آژانس می شم و مقصدم رو به راننده میگم. راننده که پیرمردی ۷۰-۶۰ ساله ست برمیگرده نگاهم میکنه و بعد از چند لحظه که بروبر نگاهم میکنه، میگه: چشم؛ شما هم جای دخترم، می برمتون!

من: ماااااااااااااااا

پس یه ساعته داره بروبر نگاهم میکنه نگو به چشم دختری بوده؛ خوب شد چیزی بهش نگفتم